چشمانم را سفيدی می زند. در سفيدی مطلق فرو رفته م و فقط بال هواپيماست که اين يک دستی را به هم زده است. چشمانم را باز می کنم, باز و بازتر تا.. بلندگو گفت: ارتفاع 25هزارپايی و من نمی دانم که الان در چه ارتفاعی هستم! سفيدی همه جا هست. ياد کوری می افتم, کوری سفيد. کاش بال هواپيما هم نبود. هوا گرم است, نمی دانم چرا؟ ولی گرم است, خيلی گرم و من در انتظار هيچ نيستم جز مرگ
جز مرگ
نزديک در اضطراری نشسته ام ولی بيرون نخواهم رفت.
می دانم.
No comments:
Post a Comment