"باد پرده ها را کنار زد, پرده ها ماندند يک سوی ديوار و چهره اش در قاب پنجره نمايان شد. قاب کوچک بود, کوچک تر از چهرهء رنگ پريدهء او. باد دوباره پرده ها را با خود برد و چهره ديگر نبود.
|_|
از آن شب, همان شب بود که تنها تصوير خيالش, خيال چهرهء پشت پنجره, چهرهء رنگ پريده بود.
هر شب به انتظار باد می نشست و زندگی را در قاب پنجره تصوير می کرد. خيال زندگی را."
No comments:
Post a Comment