و حتی شهرزاد هم مرا آن گونه که بودم نپذيرفت و هميشه امايی بود و اگری.
شمايان مرا چهره ای می خواستيد و شهرزاد چهره ای؛ و اين من بودم که با سايه هم کنار نيامدم, که او سايهء شهرزاد بود, نه من!
و شهرزاد گم شدهء من است که سال هاست قصه می گويد. شهرزاد قصه ها می گويد تا مجالی برای من- من که خود اويم- نباشد و در اين ميانه کيست که باور کند شهرزاد هم نيمهء گم شده ای از من است که اين جايم, رو به روی هيچ, بی سايه ای و بی صوتی که بشنوند پژواکش را...
شب ها حکايتی است و روزان قصه ای ديگر.
زبانم را نمی دانم ولی هنوز قلم دست من است, من که شهرزادم و او نمی شناسدم.
شب را چهره ای است و شهرزاد را چهره ای و من بی سايه چگونه ام؟
No comments:
Post a Comment