December 21, 2001

من يه خواهرزاده دارم, کوچولو. علی
شايد يکی از دوست داشتنی ترين موجودات روی زمين باشه - به شرطی که نخواد جيغ بزنه!-
اين علی ما قصه های بامزه ای داره که از اين به بعد لابه ای نوشته هام از اونا خواهم نوشت.
وقتی دو سالش بود. ازدواج کرده بود و اسم خانومش فانق! بود-فکر بد نکنين ها در تخيلاتشون...- يه روز رفته بودن مهمونی. وقت شام که شد. ايشون نرفتن سر ميز. و هی غر می زدن. تا اين که بالاخره يکی پرسيد علی چرا نمی يای سر ميز. گفت نمی شه يه سفرهء کوچيک اين ور بندازين؟ آخه خانومم خجالت می کشه بياد سر ميز.
يه قصه هم از اين آخراش بگم تا بعد.-الان تازه رفته توی 5 سال-
چند روز پيش زنگ زده بودم خونه شون مامانش گفت. جات خالی دی شب علی قصه می گفت, گفتم:خوب!. گفت: هيچی با اين فرق که از من خواست يه دفتر بردارم و براش بنويسم اون چه رو که می گه. خودش گفته من سواد نوشتن ندارم شما بنويسين!.
شايد يه روز قصه اش رو براتون اين جا نوشتم. حالا علی کوچولوی ما شده داستان نويس. يه وقت هم ديدين چند روز ديگه وبلاگر هم شد. آخه يه لبتاپ داره که باهاش برام ايميل می زنه

No comments: