December 30, 2001


"ملالی نيست
برگی افتاده بود
جای ديگری افتاده بود
و من صدای افتادنش را
صدای"

نه. نمی نويسم. به جای آن که اين را بنويسم , می خواهم شاد باشی, خوش حال. و به سان کبوتری زيبا به پرواز درآيی. می خواهم بگويم هستند, هستم, کسی که تو را نديده دوست دارد و می داند که دوستی.
نگفتی زهرمار بالاخره خوبت کرد يانه؟
از طرف همهء مهربانان گم شده در خاک شادباش می گويم و شعرت را نمی نويسم. الان نمی نويسم لااقل.
فتنه ای به پا کن
خوب؟
فتنه ای که خوش آيند خودت باشد و ملالی نباشد آن را ملالی حتی هم چون دوری.

No comments: