December 12, 2001

هميشه دلم می خواد بتونم با بابام حرف بزنم. حرف هايی رو که می شه با يه دوست زد. دی روز با يکی از دوستام نشسته بوديم توی کافه – اين دوست از هم دانشگاهی های منه با يه رشتهء ديگه ولی الان که هر دومون فارغ التحصيليم تازه همو پيدا کرديم- که من يه هو شروع کردم به گفتن اين مطلب که آره خيلی دوس دارم با بابام حرف بزنم, صميمی. اون معتقده که بايد بهشون احترام گذاشت. خيلی و همين اگر هم شد که باهاشون حرف زد اگه نه خوب نه ديگه. من فکر کردم ديدم تقريبا هيچ وقت بی احترامی نکردم. ولی هيچ صميميتی هم اين وسط نبوه. هر وقت هم که کلی با خودم کلنجار رفتم و مثل بچه مدرسه ای ها مشق هامو مرور کردم که بهش چی بگم و از کجا شروع کنم؟ وقتی ديدمش ديگه حرفی نبوده, آخه خوب حرفا رو قبلا توی خيال باهاش زدم. خيلی بده که آدم هيچ راه ارتباطی پيدا نکنه! فکر می کنم مال سنگ بودن خودم هم هست. ولی خوب بيشتر تقصير خودشونه.
اگه می شد يه بچهء 10 ساله مثلا قدرت انتخاب پدر و مادر داشت فکر می کنين چه طور می شد؟

من اونا رو دوس دارم. فکر بی خود نکنيدها!

No comments: