" ساعت شماطه دار کنار تخت پدر بزرگ هميشه جزئی جدانشدنی از او بود, اصلا ما پدربزرگ را شايد بدون آن ساعت و ساعتی که با زنجيری هميشه به جليقه اش وصل بود نمی شناختيم. پدربزرگ برای من جزئی از زمان بود؛ جزئ مهمی از زمان, مثل ساعت, دقيقه, ثانيه و شايد مهم تر از آن ها. من با پدربزرگ شروع شدم, با پدربزرگ, بزرگ شدم و هم او بود که زمان مدرسه رفتن را گفت و شايد مرا تا مدرسه برد. با پدربزرگ درس خواندم. با پدربزرگ ظهر را شناختم-بقچهء ناهار او که هر روز بايد به دکان می بردم- صبح را با صدای نماز او آموختم و شب را که قصه های او مرا با خواب آشنا می کرد.
|_|
ساعت شماطه دار کار نمی کند, شايد کوک نيست؛ صبح نشده و ظهر هم, وقت خواب هم نمی شود.
من زمان را گم کرده ام."
No comments:
Post a Comment