December 1, 2001

دوباره خودش پشت خط نبود, خانوم منشی بود که گفت بله, کفری شد, اين چندمين بار بود که به موبايلش زنگ می زد و هر دفعه مجبور بود با منشی حرف بزنه, خسته بود, دلش می خواست وقتی زنگ می زنه , فقط خودش گوشی رو برداره.
|_|
|_|
نشسته بودند توی يه رستوران شيک و سعی می کردن غذا انتخاب کنن.
داشت حدس می زد که هديه اش چی می تونه باشه, ولی مجبور بود تا بعد از شام صبر کنه,.
نوار بلند کادو رو که باز کرد, ديگه می شد کاغذها رو راحت کنار زد؛
يه موبايل بود, يه شماره که فقط اون می دونست, برای خودشون دو تا.

No comments: