آن سان که اوست دوست. مرا شرمی است. اندوهی است و آن اين که شاکی ام از خود و او که دوست و او که اوست و اين که نمی شناسم خود را تا بشناسم او را, تا سر بر شانه اش بگذارم و در نگاه مهربانش غرق شوم و نخواهم جز او ... کجاست من که من اويم که او من است و مگر نه اين که من تکه از اويم در خاکی در افلاکی ... کفر نمی گويم که او می داند چه می گويم. چه خوب می نويسد ستاره که مرا از او دور کردند با ترس با ... دلم تنگ است و هنوز نفهميدهام اين را که چرا آن تکه از آن که دميد بر خاک من بودم. چرا من نماندم آن جا که بايد... آن جا که او بود و او و هنوز من نبودم و هنوز من نبودم که همه او بود و او بود و او بود
No comments:
Post a Comment