"آخر دنيا بود, ديگه بعدی نبود, مگه می شد باشه؟ از در که اومد تو, همه چيز يه رنگ ديگه بود, اصلا نبود؛ هيچی نبود, همه بودن هيشکی نبود. براش کابوس بود, ولی نه کابوش هم اين شکلی نبود. آخه اصلا نمی دونست کابوس چيه, نه اين که حالا بدونه, حالا هم نمی دونه. ده(10) تا در رو به هال ولی پشت هيچ کدوم هيچی؛
آخ.
دستاشو گذاشت رو سرش, نفهميد, هنوزم نمی فهمه. آخرِ دنيا تموم شد؛ رسيد به جای اولش, ولی اون ديگه هيچی نمی فهمه, نه اين که قبلا می دونست, نه؛ ولی خوب قبلا يکی بود, حالا هيشکی نيست."
No comments:
Post a Comment