August 24, 2008

شعر يک افغاني در مورد ايران



با تو به درد دل می نشینم
ای همسایه!
تا شاید
آن حس انسان دوستی و عدالت را
که بنامش
از قران آیه بر می گیری
و بخاطرش
با دنیا به مجادله بر می خیزی
بر من تلاوت کنی و خود را در آن بیابی
وقتی اشغالگری بیگانه کشورم را به غارت برد
وقتی چمن زار سبز شهرم به خون پدر و صد ها مثل او به لاله زاری مبدل گشت
وقتی بمن گفتند که خدا و رسولی نیست که ما زاده طبیعت ایم
وقتی قلم را بر دستم نهادند و ناخن هایم را دانه دانه کشیدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با اخرین رمق های مانده در تنم رها کردم
خانه و شهر و کشورم را
و با نفس های آخر تا خاک تو خزیدم
به تو پناه آوردم
که بیرقت با نام الله آراسته است و پیامت از مساوات ومهربانی
عدالت و تواضع
برادری و برابری
لبریز
به تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا در برابر ظلم بستایی
و با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشایی
زبانت با زبانم آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر منی
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آنرا با مرز تقیسم کرده ایم
به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت
به اجاره خواهی داد
و شریک دردهایم خواهی شد
تا روزی
که کشورم
آباد و آزاد گردد
وانگه
در افغانستانی بهتر
مهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و ای برادر
از مهربانیت در اوج بیچارگیم
از دست گیریت در روز های نا امیدیم
با اشک و قلبی مملو از محبت
سپاسگذاری خواهم نمود
از فرط بی پناهی
به کشورت پناه آوردم
کودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشت
جوانیم را در کشورت گم کردم
زبانم را بفراموشی سپردم
"تشکر"هایم به "مرسی"
و "نان چاشت" ام به "نهار" مبدل گشت
شاعرم حافظ گردید و
از قابلی وچتنی و چای سبز
به زرشک پلو
و طعم شور خیار
و چای معطر سیاه
در پیاله های کمر باریک
با قند خشتی در کنار
عادت نمودم
در کشورت
بهترین و بدترین لحظه های زندگی را
به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمش
مادرم در بهشت رضای تو با دلی نا امید مدفون گردید
خواهرم با پسری از تبار تو عقد و نکاح بست و
در جنگ عراق برادرم
برای سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبین زدوده و
بند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زد
حال
پیریم را نیز در خاک تو
به تماشا نشسسته ام
سالهاست
که چنار وجودم
در گردباد حوادث خاک تو
به بید لرزانی مبدل گشته است
سالهاست
که نامم را بفراموشی سپرده ام و
لقب "مشدی"را بنامم گره زده اند
سالهاست که من دیگر آن کودکی نیستم
که با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهی
به تو پناه اورد
ولی تو
همان بی خبری هستی که بودی!
ولی تو
با آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفش هایت
با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغ هایت
با آنکه قامت استوارم را در بپا خواستن دیوار ها و ساختمان ها و خانه هایت
با آنکه صبر و تحمل ام را در شنیدن کنایه ها و کینه توزی هایت
به تباهی نشستم
هرگز برای لحظه ای
جرقه زود گذر انسان دوستی را
بر قلبت راه ندادی
هنوز هم
در فهرست تو"اوفغونی" ام و
در کتاب تو بیگانه
هنوز هم
مهربانی در قلبت برای مهاجری کوله بدوش
که چیزی بجز نجات از جنگ
از تو نمی خواست
که با دادن سالیان زندگیش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود
نیافته ای
و هنوز هم
با نفرتی سی ساله
احساساتم را ببازی میگیری
دروازه مکتب را بروی کودکم می بندی
بساطی را که نان شکم های گرسنه اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوی آبی می اندازی و
دست هایم را با تهدید "رد مرز" نمودن می بندی و
اشک هایی را که با خاک سرک های تو
بر چشمانم به گلی مبدل گشته
و امید را در نگاهم دفن می کند
با تمسخر می نگری و می گویی
"شما به حرف نمی فهمید"
هنوز هم
بر مظلومیت اطفال کربلا
زنجیر بر خود می کوبی و
بر یزد (یزید) و یزدیان لعنت می فرستی
از بی عدالتی دیگران سخن می گویی
ولی هرگز در صف های دکان ها
در داخل اتوبوس های شلوغ
حالت مشوش یک افغان را نمی بینی
که از ترس تو
اهانت های تو را
تلخ تر از زهر
فرو می بلعد و غرور خود را
پایمال احساسات تو میکند
تا مبادا
پنجه بر سمت اش دراز کرده بگویی
"به کشورت برگرد اوفغونی پدر سوخته"
می روم
ولی
درخت های سبز و بلند کرج
سرک های پاکیزه تهران
پارک های خرم و زیبا
خانه های مجلل بالا شهر
نان های گرم نانوایی
کفش های راحت چرمی
پتلون های زیبا و رنگارنگ
همه و همه
یاد مرا
رنج های مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ریخته از چشمان مرا
با خود به یادگار خواهند داشت
می روم ولی حاصل دست های این کارگر افغان
برای همیشه در رگ و پوست کشورت
جاویدان خواهد ماند
می روم
چه می دانی
شاید روزی تو
به دروازه شهر من محتاج گردی
وانگه
من به تو درس مهربانی را خواهم اموخت
وانگه
تو درد دربدری مرا خواهی چشید
وانگه
شاید یکبار
برای لحظه ای کوتاه تر از یک نفس
سرت را با پشیمانی
در مقابل عدالت وجدانت
خم کنی!
و فقط همان لحظه
قیمت ده ها سال رنج مرا
به آسانی
خواهد پرداخت!

یک مهاجر

11 comments:

با رهگذر said...

شما هم باید خاطره ای از جنگ داشته با شید .اگه شد یکیشو بگید

Anonymous said...

Dear Brother,

Please forgive us! We iranians can be very racist! you are our brothers and sisters. you rebuild our country after 8 years of war. What did we do for you? we disrespected you and never looked to you as equals! What a shame!! please forgive us. pray for us, maybe one day we can learn kindness from you. maybe one day both our countries will be free and green again.

An embarrassed Iranian guy

Anonymous said...

وای از شعار .اونم دو سه صفحه ای .

blog said...

سایه جان این ها اگر برای تو شعار است برای من واقعیت دردناکی است که لحظه به لحظه دیده ام رفتار هم وطنانم را با قومی به نام افغان و پیش از هر چیز انسان
!
شرمنده اگر رنج سی سالهء افغان را در دو سه صفحه بازخوانی تحمل کردید و دادتان در آمد
!!

Anonymous said...

دلم می سوزد از باغی که می سوزد


به وبلاگ نسیم فکرت سر زده اید ؟بحث اخیرش را دیده اید ؟ایرانیها و افغانها دارن همدیگر را می درند.


دلم می سوزد از باغی که می سوزد

Anonymous said...

فقط شرمندگیش میمونه

Anonymous said...

ياد كارگرافغاني مون افتادم كه تو تابستون در غربت بر اثر بي احتياطي يه پزشك بي سئاد ايراني فوت كرد..

Anonymous said...

يادمه در يك تاكسي يكي از هموطنان شما سوار بود. راننده همان كرايه متعارفي كه از همه مي گرفت از او طلب كرد اما هموطن شما داد و بيداد راه انداخت و هر چه از دهنش در مي آمد بار راننده بينوا كرد و بعد هم سر و صدا راه انداخت كه چون اففانيه در حقش ظلم مي كنن. راننده بيچاره چيزي نگفت بقيه مسافران هم ساكت ماندند. بالاخره هم كرايه را نداد و رفت.

اگر مي خواهيد پيشرفت كنيد به جاي اين گله گذاري ها و ريشه مشكلات خود را به گردن ديگران انداختن سعي كنيد فني و حرفه اي را به فرزندان خود ياد دهيد.

وقتي عثماني ها ارمني ها را قتل عام كردند عده زيادي از آنها به ايران پناه آوردند. اما آنها هر كدام هنري و حرفه اي بلد بودندو تخصصي داشتند. براي همين هم هست كه در جامعه ايران همواره مورد احترام بوده اند. به جاي پرخاش و گله گذاري با هنر ها و مهارت هاي گوناگون خود باعث رونق كشور جديدشان شده اند. اما افغاني ها چه كرده اند؟!

بالا بردن ديوار و كارهاي بدون مهارت ديگر را كه كارگران بيكار خودمان هم مي توانستند انجام دهند.

Anonymous said...

سلام
این لینک رو اگر قبلاً ندیده اید، مشاهده فرمایید


http://www.afg-iran2.blogfa.com

Anonymous said...

سلام

چه قدر سهمگين ظاهر مي شويد؟ باور كنم كه اين مطلب از خودتان است؟

Anonymous said...

اینجاس که اون داستان معروف نیمه خالی لیوان واقعن مصداق داره . این برادر یا خواهر افغانی فقط و فقط از یه زاویه به میزبان نگاه کرده و آخرش میزبان را مستحق یه تشکر خشک و خالی ندیده هیچ با مظلوم نمایی و گله گذاری ما را در همه کارهایی که از دستمون میاد و روزانه برا یه افغانی میکنیم دلسرد کرده یکی نیس بگه اخه افغانی عزیز تو درست وقتی قوز بالا قوز اقتصاد ویران کشور ما شدی که بعلت انقلاب و جنگ خودمون تو بدبختی و هلاکت بودیم تا جایی که بیشتر از تعداد شما مهاجر دادیم و مثل شما نرفتن وبال یه کشور نزدیک بحران زده بشن بلکه رفتن امریکا و اروپا و هزاران برابر تو در ایران تحقیر شدن و دم نزدن و قتی رفتن با خودشون تخصص بردن و سرمایه واونام که چیزی نبردن اونجا تخصص و حرفه یاد گرفتن یکی نیس بگه افغانی عزیز چکار باید میکردیم و نکردیم؟ قوانینمون رو به خاطر شما تغییر دادیم و شکستیم که اینارو نگی با اونهمه فشار و تحریم و بدبختی خودمون بالاخره بیرونتون نکردیم و موندید که حالا ما رو از سرنوشت مشابه خودتون بترسونید؟... نه خیالت راحت باشه اگه ما بار دیگه هم ناچار به مهاجرت شدیم افغانستان نمیاییم عراق نمی رویم میریم یه جایی که اقلن نان باشه تا در مقابل کارمان بخوریم وبال و تحمیل به یه ملت بحران زده و جنگزده و انقلاب زده نمیشیم قبلن هم ثابت کردیم... اینارو میگی ولی از کشت و کشتار اوایل اومدنت که ایرانو نا امن کرده بودی و به خاطر یه گلوبند گردن زنی رو می بریدی نمیگی از نوع زندگی غیر بهداشتی و سوغاتیهات که هر دفعه یه مرض رو در ایران اپیدمی میکردی چیزی نمیگی با یه شعر عاطفی ما رو از کرده خود پشیمان میکنی که بشکند این دست که نمک ندارد