February 3, 2011

غم

چرخ چرخید و باز پانزده بهمن شد جمعه.‏
جمعه ای که تو را از من گرفت و من بی ان که بدانم در سالن سینما یخ زدم، درست همان زمانی که تو سرد می شدی.‏
خیلی گذشته است از آن جمعه شوم، از آن لحظه ای که به ظاهر دیگر نبودی، من اما هنوز باور نکرده ام، من هنوز از آن کلمه شوم استفاده نمی کنم، فکر می کنم رفته ای جایی که بویت را کلاغ ها هم نیاورند( یادت هست وقتی اذیتت می کردیم، می گفتی روزی خواهی رفت، جایی که حتی کلاغ ها هم خبری از آن نداشته باشند) ‏
حالا من نشسته ام تنها، رو به روی این صفحه شیشه ای، می نویسم و اشک می ریزم و هیچ کس نیست که اشک هایم را پاک کند،‏ می دانم که روزی کلاغ ها خبری از تو برای من خواهند آورد، فقط کاش دیر نکنند و غار تنهایی مرا گم نکنند.‏
دلم برات تنگ شده مامان

3 comments:

پویا said...

پس بگو امروز چرا انقد یهو سرد بود

حسن said...

و نوشداروي اندوه...
صداي خالص اكسير مي‌دهد اين نوش

Anonymous said...

سلام شهرزاد جان من مرجان هستم. خوشحالم که پیدات کردم