پنج ساعت پا به پای رفیقی در شهری گشتم که بارها دیده بودمش. طراوت و سرسبزی شهر و همراهی دوستِ تازه یافته حسی بینظیر در دلم زنده کرد، انگار اولین باری است که قدم در این شهر گذاشتهام. پنج ساعت پر از شلوغیِ پیادهراه، سکوت و آرامشِ قهوهخانه، صدایِ خندهٔ کودکان، سبزی و نشاطِ پارک و ...، سر آخر ختم شد به تاکسیهای بینشهری و این خیال که اگر در این جاده و بعد از این پنج ساعت بمیرم، خوشبختترین مُردهٔ آن لحظه خواهم بود.