July 27, 2005

امشب پر از اتفاقات عجیب و کوچک بود.
شاید به چشم کسی نیامد.
زمانه می چرخد و پسر با دختری از خطهء ناپدری که دیگر نیست عروسی می کند!
مادر تا می بیندش می رقصد و شاباش می گیرداز او هم!
مرد می آید و روی صندلی که قبلا زن نشسته بود می نشیند و زن می گردد و بعد درست روی صندلی قبلی مرد می نشیند.
مطمئنم که این ها را هیچ کس ندید جز من.
...

No comments: