February 3, 2006

برای تمام زندگی ام که بعد از او همه هیچ است

سال ها می گذرد از آن ظهر شومی که یخ زدم و نمی دانستم این سرما از نبود توست. از رفتن بی صدای تو.
سال ها می گذرد از آن صبح شومی که ای کاش هیچ وقت نمی رسیدم.
سال ها می گذرد از آن صبحی که همه بودند و تو نبودی و من به دنبال تو می گشتم, در آن خانهء پر اندوه.
سال ها....
هنوز اما باور ندارم, هنوز خوابهایم مرا تصدیق می کنند و رفتنت را کتمان,
حق من از زندگی این نبود
چرا یادم رفت که دستم را چسب بزنم به دستت تا نتوانند مرا از تو جدا کنند؟

من هنوز دخترکی بیش نیستم
دخترک تو که بوسه هایش را دوست نداشتی, چندش ات می شد, اما....

No comments: