June 13, 2006

خسته

تنها و با قدم هایی آهسته بی هوا از کنار جمعیت می گذرد. انگار این هیاهو و باتوم ها در دنیای دیگری بالا می روند. به ما که می رسد کمی پا سست می کند, می پرسد این جا چه خبره؟ و من می گویم تجمع... تسخر می زند می گوید بی کارید؟برایش توضیح می دهم این ها که می بینی برای خواستن حقوق نداشته ماست. همین جوری به سرم می زند می گویم اگر فردا شوهرت بچه هایت را بردارد و ببرد به کجا شکایت می کنی؟ می خندد خنده ای از سر درد. می گوید تا ریاست جمهوری هم رفته ام جوابی نگرفته ام. دست کش های نخی سیاه را از درمی آورد. دست هایش تکه تکه است. در خانهء مردم و شرکت های مختلف کار می کند. دو دختر دارد که خرجشان را می دهد. می گوید اگر دوربینی هست بگو تا بروم جلویش و همهء حرف هایم را بزنم. این بار من می خندم از سر درد, می گویم فکر می کنی حرف هایت را پخش می کنند؟ می گوید مجبورم کار کنم به این شیوه هر چند دیگر توانش را ندارم اما برای حفظ آبرو و لقمه ای نان مجبورم. وگرنه به همراه دخترانم باید بیاییم بشویم از همین ها که کنار خیابان می ایستند.


ب.ت. فکر می کنم این زن رنج دیده از طریق کدام ماهواره و اینترنت نداشته تحریک شده بود؟؟؟ حرف هایش جز درد نبود و من تنها شنونده ای بودم برایش و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.

No comments: