نمی دانم از سنگدلی است یا چیز دیگر. دی شب هی با خودم فکر میکردم چه حکمتی بوده در این داستان که مادر سجاد نیست که ببیند جگر گوشه اش کنج کدام زندان این مملکت شب را صبح می کند. به خودم دلداری می دادم که چه خوب.
نمی دانم با چه اجازه ای به خودم گفت خوب شد که نیست. مگر من چه کاره ام.
امروز که دیدم برادر، غصه مادربزرگ و پدر را نوشته، دیدم فرقی نمی کند که مادر باشی یا پدر.
اما این را می دانم که هیچ وقت مادر نخواهم شد
نمی دانم با چه اجازه ای به خودم گفت خوب شد که نیست. مگر من چه کاره ام.
امروز که دیدم برادر، غصه مادربزرگ و پدر را نوشته، دیدم فرقی نمی کند که مادر باشی یا پدر.
اما این را می دانم که هیچ وقت مادر نخواهم شد
No comments:
Post a Comment