December 29, 2009

جور دیگر

مرد را بگیر به هیبت بیوک میرزایی، زن هم خانمی تپل با ابروهایی به نازکی نخ و تتو شده. زمان هم حدود ساعت 4:30 روز عاشورا
تاکسی سمند با راننده ای در همان شکل و شمایل آقای قبلی. می گوییم ولی عصر نگه می دارد. زن می رود می نشیند جلو با کیسه بزرگی پر از نذری، مرد هم می نشیند عقب دوباره با کیسه بزرگ پر دیگری و من و دوستم کنارش می نشینیم. سر حافظ را که رد می کنیم راننده می گوید حواستان به سمت چپ هم باشد، ببینید امت قهرمان چه کرده اند، داغ می کنم صبح را دیده ام که چه بر سر امت قهرمان آورده اند، اشتباهم همین جاست، می گویم از کجا می دانید امت قهرمان بوده و بسیجی قهرمان نبوده. مرد رو می کند به من و می گوید بسیجی از این کارها نمی کند. دوستم در طرفداری از من می گوید آقا ما بودیم امروز و دیده ایم چه بر سر مردم آورده اند که یکهو زن شروع می کند به داد زدن: ما شهید دادیم ،من نمی دانم چه بلایی سر شما آوردن، اغواتون کردن و... دوستم می گوید خانوم شما دارین حرفای صدا و سیما رو تکرار می کنین، کی کی رو اغوا کرده؟ زن برای ثانیه ای ساکت می شود و دوباره شروع می کند به فحاشی، رسیده ایم به میدان ولی عصر که می زند روی داشبورد و رو به راننده: آقا همین جا نگه دار من این دو تا رو تحویل پلیس بدم، راننده می گوید خانوم بی خیال شو و خلاصه ما سر فلسطین پیاده می شویم، هنوز زن فحش می دهد و بهترین فحشش رقاص است رو به من !
بعدا فکر می کنم دو جمله روی دلم ماند:
من رقاصم یا تو با آن تتوهایت
ما از سر خاک همت داریم بر می گردیم تو از کجا می آیی که این همه نذری جمع کرده ای
---
نرده های وسط بلوار کریم خان کنده شده بود
می دانم مریم دعوایم خواهد کرد برای جمله اول ولی واقعا حرصم گرفته بود. تو که قیافه منو دیدی همیشه

4 comments:

مریم said...

می فهمم.چه خوب می فهمم شما را که امروز به خاطر شنیدن چیزهایی از این قبیل بغض بودم تمام امروز!

Anonymous said...

قربونت برم که میدونم چقدر حرص خوردی
یعنی ما باید تا کجا بکشیم از این مردم؟

بهناز said...

خوب میفهمم این احساستو.فقط باید یه لبخند عاقل اندر سفیه بهش بزنیو بزاری بسوزه

Anonymous said...

قشنگ مینویسی. خوشم اومد