June 29, 2011

اعصاب ندارم

شاید این چیزهایی که می نویسم هیچ ربطی به من نداشته باشد. شاید خودم یک روزی مثل شما بودم یا یک روزی مثل شما بشوم. اما هنوز این را نفهمیده ام که در زندگی چه چیزی بیش تر از چه چیزی می ارزد؟ چه چیزی وزنش سنگین تر است؟
بیش تر می خواهم داد بزنم. بیش تر می خواهم هوار بکشم. یا نه آرام باشم و ساکت و ببینم تا کی این داستان ادامه خواهد داشت؟
می خواهم بدانم این که مادر و پدری ، مادر تنهایی، پدر تنهایی، اصلا بگیر یک نفر که هیچ نسبت خونی با شما ندارد ولی دوست شماست، دل تنگ می شود از دوری تان، غصه می خورد، افسرده می شود و به جنون می رسد، ارزش آن همه دکترا و پست داک و کوفت و کار خوب و امنیت اجتماعی فلان را ندارد؟
این که کسانی هستند که برای دیدن شماها بال بال می زنند و شما از آن دور برایشان غش و ضعف می روید، ولی برایتان آمدن به ایران چیزی است در حد این که به جهنم پا بگذارید یعنی چه؟
این که همه بروند و از این جا فرار کنند که زندگی بهتری داشته باشند یعنی چه؟ آیا کسی نباید باشد که این جا را کمی بهتر کند؟ حداقل برای پدر و مادرش در حد یک عصر جمعه؟
نمی دانم این متن قرار بود آرام باشد و احساسات شما را کمی غلغلک دهد که شاید به این فکر کنید که سالی یک بار دیدن خانواده هایتان شاید خیلی هم بد نباشد، اما شد متنی پر از داد
اگر کسی را آزار دادم بگذارد به پای آن که مادرش/پدرش/دوستش/فامیلش شاید کمی آزار دیده باشند از دوری اش

4 comments:

Anonymous said...

خودت که اینجا مانده ای عصر های جمعه چه می کنی ؟

شهره said...

عصر جمعه ای اشکم در اومد شهرزاد

یاس said...

ما هم که اونوریم داد زیاد داریم و گاهی از دلتنگی خفه می شیم و عصر جمعه ای همه اونور دور همن و صراغ آدم رو نمی گیرن! البته ما بیشتر از سالی یه بارم بر می گردیم...

یاس said...

ســـراغ!