August 10, 2012

زمرد...

ما باید تا صبح می ماندیم و آتش روشن می کردیم، زار می زدیم تا صبح.
ما باید همان جا نگهش می داشتیم و او را که شاید عاشق طبیعت بود، در آغوش طبیعت به خاک می سپردیم...
باید ساز می داشتیم و تا صبح ساز می زدیم و دور نگین زمردمان می چرخیدیم و زار می زدیم.
باید از شهر دور می شدیم، از این تمدن بی در و پیکر و این چرخ دنده آهنین که احساسات آدمی را خرد می کند.
ما باید در علم کوه می ماندیم برای همیشه
....

2 comments:

Anonymous said...

چقدر راحت آدم دلش برایت تنگ می شود... حتی پس از پنج- شش سال...

محمد said...

وقتی وصط ماجرایی خیلی باورنکردنیه چتی بعضی وقتا مضحکه که چطور یه نفر که براش تو ذهنت ابدیت قائل بودی یهو دیگه قرار نیست تکون بخوره. حتی واسه خیلیا اسمش از مهدی تبدیل میشه به جنازه..
این سرنوشت محتوم همه است شاید ما خوش شانس (!) بودیم که اینقدر سخت به این واقعیت روزمره برخورد کردیم.
زندگی همچنان ادامه داره...
مردن مرا نشانه ی تلخیست، بعد از این...
نـــام قشنــــگ زیستن ات را به من بده
یه سر به فائزه بزن!