به جا مانده از خاطراتی لرزان1
صبح زود, کارت روزنامه- که سال ها بود در آن فعالیتی نداشتم و حالا شاید به دردم می خورد- در دستم در فرودگاه این طرف و آن طرف می رفتم, بعید بود که بتوانم پرواز کنم, با این همه آدم سرگردانی که مثل من می خواستند هر طور شده سوار هواپیما شوند. با ماموران هلال احمر حرف زدم, با مسئول فروش بلیط, مسئول خط و هر کسی که احتمال می دادم بتواند کاری برایم بکند, هر کسی مرا به دیگری ارجاع می داد. سر آخر یکی از هلال احمری ها گفت:"اگه تونستم اسمت رو توی لیست مجروحین رد می کنم!"
نشستم روی صندلی تا ببینیم چه می شود, آقایی عرب از کانادا آمده بود با حدود سی چمدان خیلی بزرگ که به جرات می شد گفت هر کدام 80 تا 100 کیلو بار جا می گرفتند و می خواست هر طور شده خودش با بارهایش سوار هواپیما شود...
اسم من جزو لیست رد شده بود و حالا توی هواپیما بودم. ظاهرا آن آقای عرب هم توانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند. هواپیمایی بود غول پیکر(الان مدلش یادم نیست) با کلی صندلی خالی, پس چرا انقدر سخت می گرفتند؟ چرا بیش از دو سوم هواپیما خالی ماند و مسافران توی فرودگاه سرگیجه گرفته بودند؟! یک ساعت و نیم بعد هواپیما بالای شهری بود که دیگر نبود. شهری که از آن جز خاطراتی لرزان چیزی نمانده بود:
بم دی ماه 1382
No comments:
Post a Comment