August 31, 2005

خاطره هاى همه خوب

باز هم دخترك قصه ما، خواست از قصه ما در برود
خواست با قلب ترك خورده ما، كه غريب است كمى ور برود

:«هاى! آقاى نويسنده ببين! داستان تو پر از فاصله است
من كه مى ترسم از اين فاصله ها، آخرش حوصله ام سر برود»

: «حرف بى حرف تو در اين قصه، نقش يك آدم بد را دارى
دخترك مى رود اما اين حرف، نكند از دهنت در برود؟

داستانى كه تو در آن هستى، قصه بى سروسامانى هاست
دختر خاطره هاى همه خوب، بايد از پيش تو آخر برود»

از همان جمعه آغازى متن، آخر قصه ما روشن بود
مى رود مى رود اما اى كاش، يك كمى ساده و بهتر برود.

صادق جلائى
شرق-10-06-84

No comments: