July 19, 2009

ستون فقرات مهم است

آشنایی دور داشتیم که نامش نظام بود و از اهالی روسیه، بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر و باز شدن مرزها چند باری به ایران سفر کرده بود و خیلی دلش می خواست این جا بماند اما سرنوشت داستان دیگری برایش نوشت.
این آقا نظام ما که جوان هم به نظر می رسید دچار مشکلاتی شد. ستون فقراتش عیب پیدا کرده بود ، دکترها بیماری اش را تشخیص ندادند. روز به روز ستون فقراتش کج و کج تر می شد تا جایی که نمی توانست راه برود ، بزرگان فامیل با هم نشستند و گفتند چه کنیم؟ از طرفی خیلی که با نظام فامیل نبودند از طرفی هم آقا نظام در این بلبشو حسابی خرج روی دستشان گذاشته بود این بود که به فکر افتادند که بلیط برگشتی برایش بخرند و سوار هواپیمایش کنند و راهی سرزمین مادری اش بکنند.
از قضای روزگار آقا نظام ما اشتباهی سوار هواپیمای توپولوف روسی شد و ستون فقرات مداوا نشده اش بلای جانش شد
خدا رحمت کند همه بازماندگان را

July 11, 2009

؟

چند سال پیش با یکی از دوستان به این نتیجه رسیدیم که خیلی وقت ها کافیه به چیزی فکر کنی یا ایده ای بزنی که هنوز انجامش ندادی و یهو ببینی که یکی دیگه اون ور دنیا ایده ات رو اجرا کرده یا اون فکرت به حقیقت پیوسته. این دوست به شوخی می گفت بهتره ایده نزنیم و فکر نکنیم.
حالا امروز که اخبار رو خوندم و می بینم که به خوابگاه امیرکبیر حمله شده( به آفرین) از خودم شرمنده می شم. نه که من به همچو چیزی فکر کرده باشم ها نه. چن روز پیش به این فکر می کردم که یه سر برم اون طرف ها.و ببینم دانش جوهای عزیز خوابگاه که شب ها شعار می دادن و گاهی هم طرفدارای تغییر ما رو مسخره می کردن کجان؟ به این که بلایی سرشون نیومده باشه
و حالا دلم تنگ می شه برای همشون هر چند هیچ کدوم رو نمی شناختم و فقط صدا به صدا با هم شعار می دادیم