شاید حدود دو سال پیش بود، به طور اتفاقی همدیگر را در خیابان دیدیم. کلی حرف زدیم از همه جا، سر آخر دوباره شماره هایمان را به هم دادیم و قرار شد در اولین فرصت به هم زنگ بزنیم. چند ماه پیش بود که کاوه ایمیل زد یا تلفنی و جریان را برایم تعریف کرد. هر چه کردم نتوانستم خودم را راضی کنم که بروم بیمارستان. دوست داشتم تصویرم از او همان تصویر همیشگی باشد. نرفتم.
و این بار هفته پیش اس ام اس رها آمد. خواسته بود برایش دعا کنیم و بعد خبر را که کاوه داد.
کاش عکس هایش را نگذاشته بودی کاوه. این طوری اگر آن عکس ها را ندیده بودم هنوز روزی بود که بخواهم زنگ بزنم و احوالی از فرامرز بگیرم
با این حال فرامرزی که در ذهن من است هنوز همان فرامرز زمان دانشگاه است و می دانم که روزی به هم زنگ خواهیم زد و جویای احوال خواهیم شد.
و این بار هفته پیش اس ام اس رها آمد. خواسته بود برایش دعا کنیم و بعد خبر را که کاوه داد.
کاش عکس هایش را نگذاشته بودی کاوه. این طوری اگر آن عکس ها را ندیده بودم هنوز روزی بود که بخواهم زنگ بزنم و احوالی از فرامرز بگیرم
با این حال فرامرزی که در ذهن من است هنوز همان فرامرز زمان دانشگاه است و می دانم که روزی به هم زنگ خواهیم زد و جویای احوال خواهیم شد.
1 comment:
متاسف شدم...
Post a Comment