August 3, 2009

روزی زنگ می زنیم به هم

شاید حدود دو سال پیش بود، به طور اتفاقی همدیگر را در خیابان دیدیم. کلی حرف زدیم از همه جا، سر آخر دوباره شماره هایمان را به هم دادیم و قرار شد در اولین فرصت به هم زنگ بزنیم. چند ماه پیش بود که کاوه ایمیل زد یا تلفنی و جریان را برایم تعریف کرد. هر چه کردم نتوانستم خودم را راضی کنم که بروم بیمارستان. دوست داشتم تصویرم از او همان تصویر همیشگی باشد. نرفتم.
و این بار هفته پیش اس ام اس رها آمد. خواسته بود برایش دعا کنیم و بعد خبر را که کاوه داد.
کاش عکس هایش را نگذاشته بودی کاوه. این طوری اگر آن عکس ها را ندیده بودم هنوز روزی بود که بخواهم زنگ بزنم و احوالی از فرامرز بگیرم
با این حال فرامرزی که در ذهن من است هنوز همان فرامرز زمان دانشگاه است و می دانم که روزی به هم زنگ خواهیم زد و جویای احوال خواهیم شد.

1 comment:

ياسمن said...

متاسف شدم...