December 13, 2010

مرگ باور

خیلی قدیم ترها، خیلی خیلی قدیم ها آدم ها که می مردند، همه اسباب و وسایلشان را از طلا و جواهر گرفته تا سماور و بقچه و گاهی حتی هم سر و وابستگان را با او دفن می کردند.‏
اطرافیان چیزی نداشتند که خاطره آن آدم را در ذهنشان زنده کنند، نه صدایی، نه تصویری، نه هیچ شئی کوچک بی مقداری.‏
حالا اما تکنولوژی پیش رفت کرده، کسی می میرد یا می رود که برای همیشه رفته باشد، اما صدایش هست، تصویرش هست، فیلمش هست، با صدایش کلیپ می سازند و خون به جگر می کنند حتی آن هایی را که این آدم را از نزدیک نمی شناختند. تصاویرش را هر روز برایمان پخش می کنند تا باور می کنیم این همان دوست گم شده ماست که در زندگی ندیده ایمش. درد نفوذ می کند روی دردهای داشته و نداشته ات. غصه تلنبار می شود و هیچ راه خلاصی نیست.‏
آدم های قدیم از این لحاظ روان درمان تر برخورد می کرده اند، چند روزی داغدار را رها می کرده اند در بیابان یا چادر یا هر جا که خانه شان بوده و بعد طرف چیزی نداشته که به آن بیاویزد که بیایید من راست می گویم که چنین کسی در زندگی ام بوده، مادرم بوده، هم سایه ام بوده، دوستم بوده، کم کم خودش هم باور می کند که انگار کسی نبوده.‏
حالا اما خلاصی نیست از این نبودن ها، مرگ ها، خاطره ها،‏
این هم یک تصویر است که ما را رها نمی کند
این ها را نگفتم که چنین نکنید که خودم بد تر از شمایم. این ها را گفتم فقط در مقایسه با روان درمانی های امروز و دی روز. دی روز خیلی دور
این ها را گفتم که بدانم وقتی کسی می میرد و فقط با دیدن تصویرش ناباوری مان از مرگش بیش تر می شود، چه گونه می توان انتظار داشت که باور کنیم کسی رفته. کسانی که به گفته خودشان رفته اند برای همیشه، ولی تو می دانی که چنین نمی تواند باشد. صدایشان را داری، تصویرشان، مهره کوچکی یا قلبی شکسته

1 comment:

انجــــــــمن نارضــــــــــــايتي said...

گاهي پشيمان مي شوم از اين تولد ها و مرگ ها و خداحافظي هاي ادامه دار، و مي پرسم خوب كه چه؟ تمامش كه چه...!