March 31, 2002

FLAT
ساليانی است که تنگ ماهی بر سفره نيست!
اصلا سفره نيست که تنگ باشد که ماه باشد که ماهی باشد. بهمن چه ماه دردآوری است
من گُم
بادبان هايی بی دکل
کشتی هايی بی لنگر
و زمين بی آسمان
دلم تنگ دوست داشتن است.
کسانی که از قالب های هودر بزرگ! خسته شدن بد نيست به اين آقا احسان ،خودش و خودم يه سری بزنن.
از اين که اين همه وبلاگ هست که خوبه و من هنوز نتونستم برم سراغشون. لجم می گيره. دلم برای گل ياس فروغ تنگه! برای فروغ که زخمی ...
اول آدم بود که بود.
نه الان نمی نويسمش بعدا.

March 30, 2002

سلام.
اون سگه اسمش رکسييييييييييييييييو بود.
اون دو تا هم راکی و بولوينکل.
بقيه اش م هنوز يادم نيست.
راستی من تو بچگی عاشق اين دوتا (لورل و هاردی) هم بودم...
ممنون از يک دوست

March 29, 2002

به جادو يه سری بزنين!

AFNF
در روزهای گذشته جملاتی از يکی از سخن رانان محترم توجهم را جلب کرد بشنويد اين را:
" خداوند جبار است يعنی جبران می کند..."
بدون شرح!
دانيال را نديده بودم! چرا من که؟
دانيال را که اشک را...
می خوام يه قسمت جديد به اين کتابخونه وفيلم و اينا اضافه کنم. حدس بزنين چيه؟




شيری که دل تنگ صاحب است. صاحبی که هنوز نديدنش به دو هفته نرسيده. تاب رفتن ات را چه گونه خواهد آورد. مدام زنگ می زند اما صاحب، خانه نيست!

به گمانم قانقاريا گرفته است دلم، مغزم. به تقويم شما آدميان ساليانی است که اميدی به بهبودی نيست و من هم چنان دل تنگم.
علاجش را هم کسی. کسی درمانش نمی کند.

March 28, 2002

کارتون های مورد علاقه...
پلنگ صورتی
بالتازار
خپل در باغ رويا
تنسی تاکسی دو و چاملی
باغه که توش شود و جعفری و اينا بودن...
اون گوزنه و با اون سنجابه که فيلمش رو هم ساختن اسمشون الان يادم نيست.
بقيه اش هم که يادم اومد براتون می گم.
بعد می گن چرا اين نسل همشون سياه و افسرده ان. يه کم موسيقی خپل رو توی ذهن تون مجسم کنين. يا همه همين شخصيت هارو..
راستی اون سگه چی بود که توی تيتراژ کش می اومد؟؟
وقتی هر از چند گاهی می بينمش، آتيشی می شم. فقط حرف های اونه که خيلی دلم رو می سوزونه. خيلی
خانم اکبری که يادته!
دوباره ديدمش.
همه شب بر آستانت چو سگان نهاده ام سر
که رقيب در نيايد به بهانهء گدايی
کتابخونه اين روزا به لطف دوستان حالی گرفته يه سر بهش بزنين.

March 27, 2002

هزارتويی بس غريب که هر سَری سِری دارد در آن که به حراج می گذارد هزار تو را و سَر را و سِر را. شايد غريبه ای آشنا گردد!

سوز
سرما
سودا
سنگ
سراب
سختی
سادگی
دوستان عزيزی مه بعضی وقتا می خوان برام نامه برفستن به آدرس ياهو بفرستن لطفا چون اين طرف ديگه جا ندارم و دلم هم نمی ياد نامه هامو پاک کنم!
آردسش هم اين بغل پيش پستچی هست!
ممنون جات

اهلی کردن و گذاشتن و رفتن، ظاهرا خصلت همهء آدم هاست.
چه خوش به حالم که آدم نيستم.

يد طولايی در مبتذل کردن واژه ها،
اصلا به ترين راه برای سبک کردن کلمات، اسم ها و واژه ها همين به کار بردن مدام آن هاست. همين عام کردن آن ها، آن هم به صورتی که ..
اسم خيابان ها را ببينيد، چه راهی به تر می توان يافت برای اين که واژه ها را به زندگی روزمره کشاند و از آن جا معنای پس اين واژه ها را به زباله دانی ذهن.
حالا هم که مدتی است گير داده ايم به ملی، خودروی ملی، عروسک ملی و اين آخری باورتان نشود يا نه، اين طور شد که متوجه اش شدم!
توی دست شويی بودم که يه هو توجه ام جلب شد، سرپايی ملیSARPAEE MELLI روی يک جفت دم پايی که گوشهء دست شويی بود، اين کلمات حک شده بودند!
سرپايی ملی!
(نمی خواهد تاريخ کفش ملی را برای من ورق بزنيد که در کودکی کفش ملی پوش بودم که زيبا بود و بادوام اما حالا...)
فقط اين که چه راه ساده تری می توان در نظر گرفت برايم جالب خواهد بود.

March 26, 2002

قرار شد يه نفر ديگه هم گاهی کتابی به کتابخونه اضافه کنه.

يک رود از کنار درختان زيادی عبور می کند
و در سايهء درختان بسياری می آسايد
اما
درخت را
فقط يک رود است که سيراب می کند
يک رود

مه گرفته اين جا را، آفتاب می تابد اما بی امان.
ماه، قرص کاملش پيداست، باران می بارد اما شرشر.
من و تو رَش بوديم، بارانِ زير ماه
و در ابرها می رفتيم.


زمان ايستاده است که اين چنين کند پيش می رويم. صدا هم که قطع نمی شود. مکان اما در حرکت است. همين طور جا به جا می شود. من نشسته ام اما زمين انگار راه می رود که ساعتی پيش در جايی و ساعتی بعد درجايی ديگرم.


علی کوچولو يه شعر گفته که براتون اين جا می نويسم. فکر کنم روز آخر اسفند بوده.
" روزی بود روزگاری بود
شبا مهتابی بود
روزا آفتابی بود
ستاره ها غم می زدن
غمو با آهنگ می زدن
آهنگی غم نداری
کجا چی کار داری؟
آهای باصفای دادم
گل بوته ها باز شدن
سنبلا باز شدن
آواز شدن
آواز قشنگ شدن
سه تار داريم سه تارچه
کمون داريم چه عالی
سرخ و قشنگ و آبی
قشنگ بگو
چی بگو
چی بگو و می بگو"

سلام صبح به خير همگی.
از کارت های قشنگ همه تون ممنون. چه می شه کرد که من از بچگی از فرستادن کارت برای ديگران خوشم نمی اومد. پس همينه که براتون ريپلی نکردم!

March 25, 2002

خدايا! فعلا به سلامت دارش.. همين و بس
من رفته ام . اگه نمردم 2شنبه برمی گردم تا دوباره بنويسم و شما بخونين. همين.
فعلا
بهم خوش بگذره!

March 24, 2002

باز اين چه شورش است که در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز اين چه رستخيز عظيم است کز زمين
بی نفخ صور خواسته تا عرش اعظم است

March 19, 2002

يه هو خيلی خوش حال شدم. از اين که بالاخره اين عکس رو می شه ديد. دوستم دستت درد نکنه که اين لاله های به اين خوشگلی رو برام فرستادی ياد اون روزا که برام لاله می خريدن به خير. راستی تو از کجا می دونسی؟؟.
خوش حال شدم و ...



حرف بسيار اما مجال نوشتن نه!
حرف بسيار اما توان گفتن نه!
حرف نه. نگاه نه. هيچ هم نه که هيچ هم گريزان از اين، اين
ما گذشتيم و گذشت آن چه تو با ما کردی
...

March 18, 2002

يكي امروز حرف قشنگي مي زد.از پيرش مي گفت و از اين كه اون گفته: عاشق ترين عاشق عالم همان حسين بوده و خواهد بود كه همه چيز را -حتي خودش را- فداي معشوق كرد.
حالا شماگير دادين كه اگه انقدر گريه كنين چه قدر بهشت به شما مي دن.
آقا اون براي خودش بود و تو هم بايد بتوني خودت چيزي داشته باشي.
همين
آدم به وجد مي ياد از اين همه عشق. نه كه زار بزنه............

March 17, 2002

ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندر اين کار دل خويش به دريا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشيدلقا
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
يه سر به کتاب خونه بزنين. صاحاب تنبلش يه چی از اون همه کتاب که خريده و خونده گذاشته توی کتاب خونه اش!
سلام

March 16, 2002

انگار جز اين که همه چيز را به سخره گيرند و قداستش يا اهميتش را از بين ببرند کار ديگری نيست.
بازارچهء فروش نوروزی به هم راه نوار عزاداری!
هيچ چيز سر جای خودش نيست.

March 15, 2002


همه را خوشی است بی انديشه يا باانديشه از تغيير فصل. از نو شدن سال، از تقويمی که سالی به سال ديگر می افزايد و من کناری ايستاده و نظاره گرم اين قرارداد را، که خود درست کرده اند و ... نمی فهمم زمان را که جز گرفتن آن چه که فقط گمان می کنی داری، چيز ديگری به نداشته هايت اضافه نمی کند.
اگر زمان را به عنوان چيزی که برای ارتباط با ديگران قبول داشته باشم ، تنها می توانم بگويم دوماه ديگر به آن زمان های گم شده ام اضافه شد. دو ماهی که می تواند از همين آخر حساب شود و من نبودم يا زمان نبود نمی دانم.
چه گونه می توانم در انتظار فصلی نو باشم آن گاه که عزيز ترينم نيست. چه گونه می توانم جوانه بزنم آن گاه که مهربان ترينم گم شده، فقط برای راضی نگه داشتن آدم بزرگ ها. شکايت نمی کنم، نه هيچ وقت شکايتی نداشته ام، اما دل تنگم، اين حق را به من بده که گاهی حرف هاي دلم را بلند بلند بزنم. برای عزيزترينم که در خوابم هم نيست. برای مهربان ترينم که ديگر به بيداری ام نيز راهی ندارد و رويايش را هم از من دريغ می کند.
من اين جا نشسته ام و به ياد می آورم بهاری را که جز عطر تو در آن هيچ نبود. بهاری را که می انديشيديم تکرار خواهد شد تا انتهای هر آن چه .... می خواهم که مهربان باشی با او که هست و دوست دارم که هميشه برای او باشی اگر برای من نبوده ای هر چند که باور نبودنت هنوز ...
من اين جا نشسته ام.
همين.
تعطيل شده، کرکره را کشيده اند پايين، کی و کِی نمی دانم. يک روز صبح که آمدم ديدم کرکره پايين و قفل هايی عجيب روی آن کار گذاشته اند.
از آن صبح نشسته ام اين روبه رو شايد کسی پيدا شود با دسته کيدی در دست، دسته کليدی با کليدهايی عجيب که به اين قفل ها بخورد.
يک رود از کنار درختان زيادی می گذرد
و در سايهء درختان زيادی می آسايد
اما
درخت را فقط يک رود است که سيراب می کند
يک رود

حليم سيد مهدی اول صبح می چسبه، چه با آشنا بری چه با...
همون آشنا.
ياد يه سالی افتادم که آخر شب رفتيم حليم گرفتيم.
چن نفر بوديم؟
چن نفر مونده؟

March 14, 2002

Here we are
stop by this river
you and I
underneath the sky that's ever falling down, down, down
ever falling down

throw the day
as if found ocean
waiting gale
always failing to remember why we came, came, came
I wonder why we came

you talk to me
as if from a distance
and I reply
with the impression's chosen from another time, time, time
from another time
می ترسم دوباره فرياد برآرم و خوش نايد. آخر چه گونه می شود اين گونه بت هم نوع خويش رفتار کرد که ...
من اين جا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بينم بدآهنگ است
همه چيز شامل مرور زمان می شود, الا آن که تو را صيقل می دهد، الا آن که مدام خرابت می کند و از نو می سازد.
چه می توان کرد؟
جز.نمی دانم جز چه!!!

March 13, 2002

گفت که ديوانه نئی لايق اين خانه نئی
رفتم و ديوانه شدم سلسله درنده شدم
گفت که تو مست نئی رو که از اين دست نئی
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبلهء هر جمع شدی
شمع نيم جمع نيم دود پراکنده شدم

March 12, 2002

کلّه گيج
No one can find me
Here in my soul
من خسته!
تا حالا از Anathema چيزی شنيدين؟
چن روزه که يه نفر بهم گفته گوشش کنم. . يه سر بهش بزنين بدکی نيست.
يکی از بچه ها هم اضافه شد بلاگرها


March 11, 2002

اگه وقتی هوا تاريکه از جلوی بوف بالای ميرداماد رد بشين می تونين يه تابلوی جالب ببينين.
البته هر ساعتی رد شين می تونين ببينيدش ولی توی تاريکی وقتی چراغا روشن می شه يه چی ديگه هم هست.
دو تا چشم به تابلوی اصلی اضافه شده...
سلاخ خانه شماره 5 تجديد چاپ شد.
قبلا راجع بهش نوشتم توی کتابخونه دنبالش بگردين.
من فقط حرص مي خورم؟

اين افسانه داستان كورهء هاي آدم سوزي را چه كسي باور كرده؟
اين قتل عام را جه كسي مي بيند؟

March 10, 2002

آدم از اين که مجبور است مدام بشنود : من چه قدر خوبم که کمک می کنم.
من چه قدر ماهم و کسی نمی داند برای بچه ای عروسک هزار سال پيش مادر بزرگم را هديه دادم
من چه قدر مهربانم که هی برای خودم نوشابه باز می کنم, عُقش می گيرد. حالت تهوع بهش دست می دهد و باز ابيد بشنود اين جشن ....را
از اين که به گونه ای منعکس می شود هر چيزی که از آن جز ابتذال باقی نمی ماند . از آن که اين جام جم يا هر جم داخلی يا خارجی ديگری انگار که جز گند زدن کار ديگر و رسالت ديگری بر عهده ندارد.
دلم می سوزد برای خودم. برای ديگران و برای هر کس که جلوی اين جم وقت می گذراند. هر چند من 3تير است که جلوی هيچ جمی ننشسته ام از بس که دروغ می بافند. حالم به هم می خورد و ياد آن تصوير فلسطينی ها می افتم بی صدای اين دغل...
و باز دردمندم....
گاهی همه چيز با هم می آميزد وآن وقت است که من نمی توانم بفهمم!
نه شادی می خواهم نه غم. حوصلهء هيچ کدام نيست حالا. نه وقت آن که به آمدن بهار بنگرم و نه آن که عزاداری کنم!
مرا با بهار چه کار که سال هاست سرما وجودم را تسخير کرده.
مرا با عزا چه کار که توان حرکتم نيست از بس به شکل غم درآمده ام اين سال ها.
هذيان گاهی ...
صدای پای هيچ هم نمی آيد.
بوووووقققق
هنر نوشتن در آن است که بتوانی هميشه مخاطبی داشته باشی. يکی از بزرگترين مخاطبان هر نوشته ای خود نويسنده است. اگر بتوان از نوشته های قبلی لذت برد و هر بار چيز تازه ای کشف کرد, مستقل از زمان و مکان, آن گاه می توان تصور کرد که ديگران نيز می توانند خوانندهء نوشته ها باشند.
ديگر نيازی نيست از روی پل رد شوم.
دلم برايشان تنگ می شود.

دردمندم.
جماعتی تنها دغدغه شان بازگويی لذت های شبانه شان شده. تنها دغدغه
و جماعتی نسل کشی می کنند آن سوی دنيا. با اين که من اهل سياستم يا نه کاری ندارم, اما دقت کرده ايد نسل کشی جديد توسط يهوديان را.
آدم نمی کُشند ديگر اين ها. هدف تک تيراندازهايشان را اما نمی دانم ديده ايد يا نه!
کجاست ياری گری تا ياری برساند. اين همه سازمان ملل کشک. اين همه تمدن کشک. اين همه... کشک
همه از قابيليان مانده اند برجا!

آقا يه کم حوصله نشون می ده که اگه من هی اسم عوض می کنم اما آدرسم همونه که هست. هميشه هم همونه . حالا اين که بعضی ها هيچی نمی فهمن بد نيست يه کم....

March 9, 2002

از اين جا به آن جا. مدام در حرکت اما سرابی هم نيست در پيش!
سلام.
چن روزه خودم هم نمی دونم چی به چيه!
همين

March 7, 2002

nothin to say

March 6, 2002

حالا که نشد برين اين آدرس رو ببينين
http://doodkesh.8m.com/bargs.jpg
حالا که نشد برين اين آدرس رو ببينين

http://doodkesh.8m.com/bargoman.jpg
همه عمر برندارم سر از ين خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو کمان کشيده و در کمين
که زنی به تيرم و من غمين
همهء غمم بود از همين
که خدا نکرده خطا بکنی
من رفته!

March 5, 2002

امروز شب شعری بود در دانشگاه. بچه های رسانا راهش انداخته بودند. در آمفی تئاتر مرکزی.
رفتم.
سه تا از بچه های قديمی را ديدم. يکی اش عباس بود.
توی آمفی تئاتر فقط خاطرات بود که مرور می شد و جلوی چشمم رژه می رفت. خاطرات گروه تئاتر. ... همهء گروه ها.
دغدغه ها اما انگار عوض شده. بچه ها کار خوبی کرده بودند و کلی زحمت کشيده بودد اما يه چيزی کم بود. نمی تونم دقيق بگم چی اما يه چی کم بود. اينو فقط من نمی گم.
خيلی ها...
يه لينک به اين ستون بغل اضافه شد. احتمالا برای شريفی هايی که ايران نيستن يا سر زدن به دانشگاه براشون سخته جالب بايد باشه.
:P
قديم ها شاعرها شاعرتر بودند يا شعرها شعرتر؟
عروسک ملی دارا و سارا وارد بازار شد.
در انتظار پفک ملی....
کتاب زياد خريده ام اين روزها و حتی فروخته ام. اما فرصتی نيست به کتاب خانهء اين جا سری بزنم. شرمنده اش شده ام. بس که کتاب ها را می خوانم اما فرصت نمی کنم در کتاب خانه بگذارم. سعی می کنم اما حتما گرد وغبارش را اين روزها بروبم و کتاب های جديد اضافه کنم به کتاب خانهء هم چون خودم تنها.

از اون روزا تا امروز
يه عمره که می گردم
دنبال اون کسی که
تو اون روزا گم کردم

قانون جابه جايی. هی در حال جابه جا شدن و هی به هيچ نرسيدن.

March 4, 2002

راستي علي كوچولوي من امروز گفت: آقاي قصه گو از مسافلت بلگشتن.
كم گوي و گزيده گوي چون در

March 3, 2002


کوير ديده ای يک دست نباشد؟
کوير ديده ای به کوه هايی ختم شود پربرف؟
آبی وسفيد مخلوط...
آقا بعضی ها می نويسن اما اون دگمهء post & Publish بغل رو نمی زنن. گفته باشم آمارتون رو دارم.
تا خودم اقدام نکردم. خودتون دست به کار شين.
همين

مه گرفته اين جا را,
آفتاب می تابد اما بی امان,
ماه, قرص کاملش پيداست,
باران می بارد اما شرشر
من و تو .. بوديم. بارانِ زير ماه و در ابرها می رفتيم...
در گذشته های دور يا آينده, مملکتی بود/خواهد, با هزار حاکم, هزاران حاکم و يک ملت, هزاران حاکم و يک ملت, يک مردم, يک نفر رعيت؛ هزار حاکم؛ هزار هزاران رای و يک ملت برای اجرا. يک بنده برای حکم رانی و هزاران هزار پادشاهی که هر کدام محکومی و هر کدام رعيتی می خواستند برای زندان های خالی خود و ...
حکايتش خسته ام می کند بس که بارها گفته ام آن را, خود تصور کنيد مُلکی را با هزار حاکم و يک محکوم, يک رعيت, يک عامی

آهااااااااااااااااااااااای مهيار دمشقی
آههههههههههههههههای آيدای ...
دل تنگم.


سلاممممممممممممممممممممممممممم