امروز شب شعری بود در دانشگاه. بچه های رسانا راهش انداخته بودند. در آمفی تئاتر مرکزی.
رفتم.
سه تا از بچه های قديمی را ديدم. يکی اش عباس بود.
توی آمفی تئاتر فقط خاطرات بود که مرور می شد و جلوی چشمم رژه می رفت. خاطرات گروه تئاتر. ... همهء گروه ها.
دغدغه ها اما انگار عوض شده. بچه ها کار خوبی کرده بودند و کلی زحمت کشيده بودد اما يه چيزی کم بود. نمی تونم دقيق بگم چی اما يه چی کم بود. اينو فقط من نمی گم.
خيلی ها...
No comments:
Post a Comment