March 15, 2002
همه را خوشی است بی انديشه يا باانديشه از تغيير فصل. از نو شدن سال، از تقويمی که سالی به سال ديگر می افزايد و من کناری ايستاده و نظاره گرم اين قرارداد را، که خود درست کرده اند و ... نمی فهمم زمان را که جز گرفتن آن چه که فقط گمان می کنی داری، چيز ديگری به نداشته هايت اضافه نمی کند.
اگر زمان را به عنوان چيزی که برای ارتباط با ديگران قبول داشته باشم ، تنها می توانم بگويم دوماه ديگر به آن زمان های گم شده ام اضافه شد. دو ماهی که می تواند از همين آخر حساب شود و من نبودم يا زمان نبود نمی دانم.
چه گونه می توانم در انتظار فصلی نو باشم آن گاه که عزيز ترينم نيست. چه گونه می توانم جوانه بزنم آن گاه که مهربان ترينم گم شده، فقط برای راضی نگه داشتن آدم بزرگ ها. شکايت نمی کنم، نه هيچ وقت شکايتی نداشته ام، اما دل تنگم، اين حق را به من بده که گاهی حرف هاي دلم را بلند بلند بزنم. برای عزيزترينم که در خوابم هم نيست. برای مهربان ترينم که ديگر به بيداری ام نيز راهی ندارد و رويايش را هم از من دريغ می کند.
من اين جا نشسته ام و به ياد می آورم بهاری را که جز عطر تو در آن هيچ نبود. بهاری را که می انديشيديم تکرار خواهد شد تا انتهای هر آن چه .... می خواهم که مهربان باشی با او که هست و دوست دارم که هميشه برای او باشی اگر برای من نبوده ای هر چند که باور نبودنت هنوز ...
من اين جا نشسته ام.
همين.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment