گاهی همه چيز با هم می آميزد وآن وقت است که من نمی توانم بفهمم!
نه شادی می خواهم نه غم. حوصلهء هيچ کدام نيست حالا. نه وقت آن که به آمدن بهار بنگرم و نه آن که عزاداری کنم!
مرا با بهار چه کار که سال هاست سرما وجودم را تسخير کرده.
مرا با عزا چه کار که توان حرکتم نيست از بس به شکل غم درآمده ام اين سال ها.
هذيان گاهی ...
صدای پای هيچ هم نمی آيد.
No comments:
Post a Comment