March 10, 2002

آدم از اين که مجبور است مدام بشنود : من چه قدر خوبم که کمک می کنم.
من چه قدر ماهم و کسی نمی داند برای بچه ای عروسک هزار سال پيش مادر بزرگم را هديه دادم
من چه قدر مهربانم که هی برای خودم نوشابه باز می کنم, عُقش می گيرد. حالت تهوع بهش دست می دهد و باز ابيد بشنود اين جشن ....را
از اين که به گونه ای منعکس می شود هر چيزی که از آن جز ابتذال باقی نمی ماند . از آن که اين جام جم يا هر جم داخلی يا خارجی ديگری انگار که جز گند زدن کار ديگر و رسالت ديگری بر عهده ندارد.
دلم می سوزد برای خودم. برای ديگران و برای هر کس که جلوی اين جم وقت می گذراند. هر چند من 3تير است که جلوی هيچ جمی ننشسته ام از بس که دروغ می بافند. حالم به هم می خورد و ياد آن تصوير فلسطينی ها می افتم بی صدای اين دغل...
و باز دردمندم....

No comments: