October 19, 2002

مطرود
شايد از همان ابتدا اين سرانجام آن روزهای خوش و ناخوش بود.
من بودم و هَزاران. و کلاغ را به هَزار چه کار!
دوست ترين که طردم کرد هم چون ابليس که از بارگاه رانده شد. تک و تنها شدم.
هَزاران ديگر گاهی نوای کلاغی را می شنيدند و می نشستند به پای ناله هايش. اما تا کِی؟ به راستی اگر من هم هَزار بودم با نوای کلاغی زمان می گذراندم؟ اين شد که يکی يکی، دانه دانه رفتند و من تنها تر شدم.
گاهی خود را رنگ می کنم يا راه رفتن می آموزم يا خواندن، اما مطرود هميشه مطرود است!
در قاموس کلاغ اما تنفر راهی ندارد. بدی هم. دل ندارد که چيزی به دل بگيرد. هم چون ابليس در همان دم اول دل را باخت و ديگر دلی نيست که کينه ای باشد!
....

No comments: