September 18, 2005

می گویی کشتمش. دیگر وجود ندارد.
بعد لبخند می زنی. انتظار داری او هم لبخند بزندو در آغوش بگیردت و هم چون دوران کودکی به تو مهر بورزد.
این انتظار, زیادی زیاد نیست؟
می گویی ... . نمی شناسی اش مگر؟ یعنی آن قدر در این سال ها غریبه بوده برایت؟ آن قدر بی چشم و رو بوده؟
بعد دلت می خواهد با تو حرف بزند. دلت می خواهد وقتی حرف می زنی در چشمانت نگاه کند. این انتظار, زیادی زیاد نیست؟

هر جا هستی خوب و خوش زندگی کنی اما از من نخواه که همان مهربانی باشم که همیشه بوده ام.
من دل ندارم!

No comments: