September 28, 2005

همه جا را غبار گرفته. دستي به‌سويم دراز مي‌شود.
دستي از آن ابري كه نگران است اما هنوز نباريده.
صداي مهربانش گوش‌هايم را نوازش مي‌دهند.
از غبار مي‌آيم بيرون و سعي مي‌كنم به ابري كه هست فكر كنم. به سخشيدي كه هست.
به همهء آن‌هايي كه هستند و خاطرهء همهء آن‌هايي ...

سعي مي‌كنم
فرصتي تا غبار برود

No comments: