October 8, 2005

كودك اين شب‌ها مدام خواب مي‌بيند، خواب‌هاي بي‌ربط و باربط، خواب‌هايي كه از جنس اندوه‌اند و خواب‌هايي از جنس شادي

|-|

كودك خواب مي‌بيند، خوابِ تخت‌هايي با چوب گردو، پدر را مي‌بيند كه تخت‌ها را در حياط قديمي، زير آلاچيقي سوار كرده، يك تخت دونفره و يكي از آن سه تخت يك‌نفره را، كودك مادر را مي‌بيند كه ملافه‌هاي سفيد را پهن كرده و مشغول مرتب كردن است. كودك به پدر مي‌گويد: كاش به نجار گفته‌بودي روي اين تخته‌هايي را كه براي محكم كردن نصب كرده، بتونه كرده و رنگ مي‌زد و پدر مي‌گويد: گفته‌ام. در حياط قديمي دو پاترول نوي سرمه‌اي رنگ هم هست كه يكي از آنِ برادر و يكي از آنِ كودك است. هوا خنك است، ولي كودك فكر مي‌كند : چه خواب خوبي خواهد بود، خواب كنار پدر و مادر.
كودك از خواب بيدار مي‌شود، تنهاست، در اتاقي در خانه‌اي ديگر.
كودك تب كرده

No comments: