October 30, 2005

دو قدم از در خانه دور نشده ام که نگاهم با نگاه پیرمرد گره می خورد.
در نگاهش چیزی هست که آتش می زند, سد می کند راه گلو را, و باز افسرده ات می کند. عجیب آن که در نگاهش فقط افسردگی است, هیچ التماسی در آن موج نمی زند, فقط استیصال. هیچ حرفی هم نمی زند.
پنبه زن است. یک چشمش نابیناست و چشم دیگرش مشکل دارد, به جای حنجره سوراخی در گلو دارد.
ووه

تامین اجتماعی نامی مسخره است, تا وقتی می توانید کار کنید؛ پول بدهید, که اگر در آینده خدای نکرده زنده ماندید و بازنشسته شدید حقوق بخور نمیری دستتان را بگیرد.
اگر هم که پنبه زن هستید یا هر شغل آزاد کم دستمزدی دارید, دندتان نرم, آنقدر بمانید تا بمیرید, یا کسی در خیابان از کنارتان که رد می شود, سکه ای ده تومانی! یا صد تومنی بی گوشه ای کف دستتان گذاشت؛ شاید بخواهد برای آخرتش!! ویلایی دست و پا کند.

عصبانی می شوم, باز.
و به این فکر می کنم که چه مشکلاتی را باید حل کرد به جای شاخ و شونه کشیدن!
عدالت اجتماعی هم دروغ سیزده بود یا جوک سال!!!

پ.ن:کاش نخریده بودم این ماس ماسک رو

No comments: