مكان: زير يكي از پل هاي همين شهر
زمان: ظهر جمعه دوم دي ماه 84
از كار روزانه خسته شده اي. با يكي از دوستان قديمي ات قرار مي گذاري كه ببيني اش.
زير پل ايستاده اي منتظر، هنوز دوستت نيامده، ناگهان از پشت سر مشتي مي آيد توي صورتت.
و بعد كتك است كه مي خوري. در همين اثنا كه سرت پايين است و مشت هايش حوالهء صورتت، مي بيني كه با دست ديگرش به دنبال چيزي در جيب پشتي اش مي گردد. مي دوي پشت يكي از بلوك هاي پل. اسلحه درآورده. باور نمي كني. اما شليك مي كند.
تا آن جا كه نفس داري، مي دوي. چند باري هم زمين مي خوري. زير چانه ات مي شكافد و مچ دستت مي شكند. به هر زحمتي هست به خانهء يكي از دوستانت كه همان نزديكي است، مي رسي.
نمي داني آن مرد كيست. دوستانت مي رسانندت بيمارستان، اما از ترس سين جيم ها، فقط مي گويند كه خورده اي زمين. اورژانس بزرگترين بيمارستان اين شهر تا معالجه ات كند، بخيه بزند و گچ بگيرد، پنج ساعتي طول مي دهد. دكتر كشيك، دستور سي تي اسكن مي دهد، اما نگاهي هم به آن نمي اندازد. نگهبان طوري با تو برخورد مي كند كه انگار دزدي و نه بيمار و همهء اين ها در همين مملكت امام زمان رخ مي دهد.
نكتهء غم انگيز ماجرا اين است كه ما آن قدر به پليس مملكت مان اطمينان داريم كه حتي پيش نهاد يكي از ما مبني بر اين كه پليس را در جريان بگذاريم، در نطفه خفه مي شود! پليس در صدد دل جويي ما خواهد بود يا سين جيممان خواهد كرد؟
ب.ت. فاصلهء اين پل تا نزديك ترين كلانتري حدود پانصد متر است و چه راحت شليك مي كنند...
گفته بودم كه اين شهر امن است، اما براي دزدان، قاتلان و خلافكاران.
ب.ب.ت. من نبودم اين بنده خدا كه اين بلا سرش اومد يكي از دوستام بود!