این مطلب را 9 سال پیش نوشته ام، جایی برای خودم
حالا که دوباره خواندمش انگار کن که برای همین امروز است،
(آن موقع هم برای تو نوشته بودم این را)
مي
نويسم. از اين جا هم روزي مي روم. مي
دانم. اما مي خواهم مبارزه كنم شايد. نمي خواهم، نمي شود كه هميشه من بروم، اگر جنگ
است حتما سنگري هم از آن من است. اگر جنگ نيست كه ديگر هيچ. اين جا صداهايي هست كه
مي آيد و مي ماند در اين ذهن بي در و پيكر. اين جا منم و صدايي كه مي خواند از
كودكي هايم. از صدايي كه خاطراتم زنجير شده به آن صدايي كه توي روزاي خود شكستن به
دادم رسيده . از چراغي روشن كه در شب هاي وحشت من در خيال، حقيقت را در لحظه هاي
ترديد به من مي داد. دستي نيست تا مرا به خورشيد بسپارد. دستي نيست كه تكيه گاهم
باشد در اين خيال. در اين نابودي در اين بي مرگي. ياور هميشه مومن تو برو سفر
سلامت. غم من مخور كه دوري براي من شده عادت. بيش از اين نمي شود گفت. مرا ناجي
نبوده رگ هاي خشكيده ام از هيچ جان نگرفته. به يادم مي آورم كه مادرم خونش را در
من دميد. خوني ناخواسته...
دلم مي
گيرد براي آن لحظه اي كه تو بودي و من و هيچ نبود. خدا انگار خوابيده بود و من در
سايه تو از هيچ هم نمي ترسيدم. حالا تو رفته اي. خدا خفته و من اين جا بي هيچ
ياري. بي هيچ ياوري ايستاده ام....
No comments:
Post a Comment