December 29, 2002

جادو
من می گويم هميشه همان لحظه اتفاق می افتد که فکر می کنی، همان دم که فکر می کنی اتفاقی نيست، اتفاق خود را به تو می رساند و تو دربست در اختيارش خواهی بود، من مدام به جبری می انديشم که فراری از آن متصور نيست.

به حرشع گفتم باران که ببارد عادت خواهی کرد به گريستن در باران و اشک های تو بارانی خواهد شد هم چون تمام باران ها، خنديد؛ او عادت را نمی فهميد.
و چه بلند است اين "ر" ميان حرشع که مرا به حقارت تكرار وا می دارد.
تکرار
مثل هميشه که گير می دهم به هر چيزی که بتوان، مدتی است که به حروف بسته ام دل خود را. به خ، به ج، به، نمی دانم چه حرف ديگری و اين از نوشته هايم پيداست، که مدام تکرار می شود حرف دوست داشتنی در آن:
خاری که خس را خانهء خود خواسته، سخت در خواری گرفتار آمده.

December 28, 2002

می گم اين دل واسه ما دل نمی شه
سروشِ مهربان
.
.
.

December 27, 2002

راستی: توضيح اين که عکاس گل تقديمی به همهء دوستان خودم بودم.
ولی خوب باغبونش نه...
قصد آن دارم که امشب مستِ مست
.
.
.
حالا هی بگو من کولی نيستم....
برای اين زنگ نمی زنم که نمی دونم چی بايد گفت . اصلا چيزی بايد گفت
اوگر

December 26, 2002

عجيب عجين شده با هيچ اين مهی که اين جا را جا به جا، جادو کرده با جعبه ای که در آن جز جرينگ جرينگِ زنگولهء بره ای گم شده چيزی نيست
.
.
.
عجيب
يک شب آتش در نيستانی فتاد
دارم گم می شوم.
دوباره در هزارتويی که از آن من نيست. از آن هيچ هم نيست. هزارتويی که پيچ در پيچ هم نيست، اين بار.
گم می شوم. پيدايی که هيچ وقت نبوده، گاهی اما هشياری نبوده که بدانم کجای گم شدنم و حالا می بينم که سرآغاز گم شدن روبه روی من است
....

December 25, 2002

اين گل برای افرای من است. برای نسرين. برای سپيده. برای رضا. برای جواد. برای مراد. برای همهء حامد ها. برای همهء احسان ها. برای مجتبی. برای مريم. برای مهشيد. برای نرگس. برای قاصدک. تلخون و هر دوستی که می شناسم و اسمش را نمی آورم و برای مرجان ها و علی ها و پری ها و خشايار و ...و .... و


توی تاکسی که می شينم. هزار تا کيسه و کوله و غيره رومه. زمستون هم که هست و کلی لباس هم تنمه.
به نسرين می گم حالا کی می تونه اين جوری به موبايل جواب بده اگه زنگ بزنه.
هنوز جمله ام تموم نشده که زنگ می زنه.
به هر جون کندنی هست ولی درش می يارم از جيبم و ووووووووووووووووووای
افرا
واای. سلام و نمی دونی چه قدر خوش حال کننده اس صدای عزيزترين عزيزات رو بشنوی.
چه قدر من دوستت دارم.
نمی شينی کنار بقيه که نفهمن باز شدی يه سگ هار
بارها گفته ام و بار دگر می گويم
که منِ دل شده اين ره نه به خود می پويم
دوستان عيبِ منِ بی دلِ حيران مکنيد
گوهری دارم و صاحب نظری می جويم
يه وقتايی هست که صدای خنده می ترسونه منو، صدای خنده های خودم، يه چيز غريبی توشه، يه انرژی وحشتناک، يه سرخوشی غريب که از آنِ من نيست و نمی دونم از کجا می ياد، فقط می شنوم که يه صدای خيلی جوون با تمام شور و شرش می خنده....

عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان خندهء جادوی تو بود
می خوانم زندگی سرشار
می خوانم زندگی لب ريز
می خوانم زندگی لب ريزِ از هيچ است

December 22, 2002

خواب.
به وبلاگ دوستم ايستاده بی چشم فکر می کردم. به اين که وبلاگ نوشتن من هم چون گذران عمرم است. بی هدف. بی سرانجام. در هم ريخته و آشوب.
اما وبلاگ او هدف مند. پر از مطالب به درد بخور و با نثری دوست داشتنی.
چه قدر من شهرزادم.
خيلی زياد بيش تر از هر شخص ديگری....
کاش کمی ترتيب در ذهنم پديد می آمد...
خيلی وقته که ذهنم رو اشغال کرده. ولی نمی دونم چه جوری می شه گفتش. اصلا می شه گفت يا نه؟
می گم حالا فقط يه جمله.
اين همه پليدی و زشتی از کجا اومده اگه همه از يک واحدن! اينا تکه هايی از خودش نيستن که اين جوری می زنه بيرون؟ اين جوری می ريزه که خودش رو خالص کنه؟
يا....

شايد يه وقتی بيش تر نوشتم در اين مورد...

December 18, 2002

شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد
بندهء طلعت آن باش که آنی دارد
.
.
.
خيز تا از در می خانه گشادی طلبيم
به ره دوست نشينيم و مرادی طلبيم
می نويسم. مدام. .
بر کاغذ. اين صفحهء الکترونيکی يا هوا.
فرقی نمی کند.
نکته در مدام نوشتن است.
تنها نقطهء اتصال من به دنيايی که نمی دانم به واقع مجاز است يا واقع!
تنها چيزی که مرا در اين هيچستان نگه داشته. سر پا
..
.
.

نه. اين يکی را نبايد بگذارم، همهء آدم ها، همهء مکان ها، همهء همه را از من گرفته ای و حالا هم چون سايه ای عظيم می خواهی اين فضای مجازی را هم از من بگيری.
نه، نه. بايد سعی کنم، چرا نمی دانم. اما نمی خواهم خيالم را هم از دست بدهم. هر چند دردناک و ....
ميان سايه ها گم شده بودم، و کسی نجاتم داد. آيدين به گمانم شده ای فرشتهء نجات من. فرشته که نه تو از فرشته برتری. ديدن ات و حرف هايت مرا کمی از دنيآی سايه ها دور کرده.
ممنون

December 14, 2002

فعلا
هفت روی پنج
ذخيره ای بنه از رنگ و بوی بهار
که می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
!!!!
به کی می گه ذخيره کن!!!!

December 13, 2002

گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولی نيست
در دست سر مويی از آن عمر درازم
می شه لطفا دو تا گل برام نقاشی کنی از پشت سرشون.
امشب يه گل رز داشتم خيلی قشنگ. چکناواريان بهم داد. ولی از اون وری قشنگ تر بود.....
چکناواريان

December 12, 2002

قلبم توو چشام جم شده. اين تصوير قشنگی بود از کودکی های سروش که الان بهم گفت
وای فکرش رو بکن يه بچه اين جمله رو بگه
از شرکت می زنم بيرون. عصر پنج شنبه است. آسمون ديوونه ام کرده. به سه نفر زنگ می زنم. دوتاشون با دوستاشون بيرونن. يکی شون خونه نيست. همين جوری سر به هوا تا پارک وی رو می يام. پياده. گاهی متوجه می شم که چپ چپ بهم نيگا می کنن. کاريشون ندارم اگه سرشون رو يه کم بالا بگيرن اونام حتما سر به هوا می شن.
سوار تاکسی می شم و انتهای ولنجک پياده می شم. راه. راه. راه. نقاشی روی برف. آواز. دويدن. پرواز...
و بر می گردم. هوا داره تاريک می شه. تا پمپ بنزين ولنجک پياده توی برف. برف می ياد. وای. کودک شده ام. يادم می ياد اما اون وقتا گاهی ديگه سرما منو می کشت و فقط کرسی هميشه گرم خونمون بود که گرمم می کرد و مادرم که مهربان ترين روی زمينه و شايد حتی آسمون...
پر از احساسی خوبم و دلم می خواد به اشتراک بذارم اين احساس رو. هيچ کسی نيست اما. فقط فکر ابر مهربونم و سفيدی هميشگی ام باهامه. احساسم رو با تخيلاتم به اشتراک می ذارم.
چه قدر می تونم الان مهربون باشم با همهء کسانی که می شناسم و نمی شناسم. اما اين جا که کسی نيست....
برف. برف. برف.

December 11, 2002


ماژيک های الميرا دست کيه؟
دارم قد می کشم..
بداخلاقی که منم...
دلم آغوش بی دغدغه می خواد.

گهوارهء چوبی ام اما ديگر نيست. سال هاست که نيست. به گمانم مانده در زيرزمين خانه ای که ديگر نيست.
کسی در من می نگرد.
کسی که زيبا به نظر می رسد در چشمان اين روزهای من.
او در آينه است و من روبه رويش
...

December 10, 2002

قلعه هايی که هميشه برايم عجيب بوده اند در کودکی.
جايی که شايد سربازهای ساده دمی بتوانند بياسايند.
اين طرف ها قلعه ای هست؟
خانه های سياه و سفيد چه طور؟

December 9, 2002

هر روز دلم به زير باری دگر است
در ديده من زهجر خاری دگر است
من جهد همی کنم قضا می گويد
بيرون ز کفايت تو کاری دگر است
کتابخونه
همان هميشگی
پانته آ بهرام پديده ای است که هنوز کشف نشده.
دکور به غايت زيبا. خصوصا آن پنجرهء رو به خيابان و پرده هايی که می افتند.
و شايد کمال اين اثر، آن جاست که با کلماتی عادی و جملاتی کاملا ساده همه چيز در نهايت آن بيان می شود. آن جا که نويد تنها دغدغه اش اين است که چه گونه از پله های هواپيما بالا خواهد رفت!

ظاهرا تا آخر آذر بيش تر وقت برای ديدن اين تئاتر ريما رامين فر نيست.

December 8, 2002

هشت رو شيش
شخصی است که نمی شناسمش.
ديگران او را به اشتباه با من يکی می بينند و از من او را طلب می کنند.
من اما نديده ام او را.
به کدامين نشانی شما را فرستاده اند که درِ اين خانه را به اشتباه می کوبيد؟
اين اسم رو بامداد بهم داد.
گيجِ خوابِ مدام.
بيداری هم که نيست.
خوابی است که خواب می بينی بيداری و روياهايت مدام دود می شوند در خواب های تيرهء بيداری.
گيجِ بيداریِ مدام.

December 7, 2002

فيروزه ممنون. گلا همين جان. روی ميز.
سپيده فکر کنم به جای آقای گل فروش بانويی مهربان برای من يه دسته گل نرگس آورد کافه. و زير بارون من آوردمش تا خونه. حالا پنج شاخه از زيباترين گل های نرگس از طرف شما دو تا توی اين اتاقن
.....

December 6, 2002

واق واق
تنهايی نشسته اين جا کنار من و هی داد می زنه. می گه امان از دست تنهايی.
می گه می دونی بعضی وقتا شماها هر چی هم که داشته باشين باز دنبال يه چيزه ديگه هستين. يه چيزی که همونی نيست که دارين. از دستتون خسته شدم. ولی هنوز هستم. يادتون باشه ولی ها اگه همين جوری پيش بره، يه وقت چش باز می کنين می بينين من هم رفتم و اون وقت ديگه هيچ خری نيست که باقالی بارش کنين.
درِ گوشی بهتون بگم ها. هر شرايطی که براتون درست می کنم می گين من اون جوره ديگه اش رو می خوام.
دِِِهَه
تنهايی هی می گه مواظب من باشين. ولی بقيه رو هم ....
من می رم پشت علف ها گم می شم.
تو همون جا می مونی روی زمين
من می يام توو خواب تو بوق می زنم
تو توو خوابت سر من داد می زنی
...
با ريتم مخصوص خودش بخوانيد.
هر جور دوست داريد ادامه بديد.

December 5, 2002

دی شب توی تاکسی بودم که يه هو چشم افتاد بهش.
باز منو غافلگير کرد.
هنوز نديده بودمش. اومد جلو. داشتم ديوونه می شدم.
يه کم فکر کردم. ولی باز پشيمون شدم.
برای کی نرگس بگيرم. کی برام نرگس بگيره؟

December 4, 2002

دورترها کلماتی را که با "ت" شروع می شوند رديف کرديم. انبوهی از کلمات افسرده کننده. اصلا کلماتی که به خودی خود افسرده بودند و نيازی به گفتن نبود.
امشب به اين فکر می کنم که" ه" چه گونه حرفی است؟
هنوز. هميشه. هيچ وقت. همين!
....
راستی تا به حال فکر کردين که سلام چه قدر عجيبه!
دوستی برايم يک سلام خالی فرستاده بود و من روزهاست که به اون سلام و مهر پشتش فکر می کنم.
سلام نمی تونه خالی باشه.
هيچ وقت.

سلام
دويدن.
بدون مقصد دويدن وقتی مدام باشد. از جايی به بعد ديگر فکری در ذهن نيست. می دوی و فقط به صدای تاپ تاپ قلبت گوش می دهی. همين. يعنی فکر در کار نيست. مشغول نيست ذهن خستهء بی چاره.
دويدن.
زندگی من شده دويدن های مدام. اما نبض که ندارم، صدای تاپ تاپ هم نمی آيد حتی...

December 2, 2002

گر هم چو من افتاده اين دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند وعالم سوزيم
با ما منشين اگر نه بدنام شوی
راستی آيدين، نمی دونی چه قدر خوش حالی داره وقتی ببينی کسی که بهت زنگ زده آيدينه. خيلی ....
مهم اينه که می تونم بنويسم.
پس نگرانی بی مورده.
تازه امشب با يه دوست خوب رازميک بودم.
جاتون خالی يه موکا هم نوش جان کردم.

December 1, 2002

شب و من و فضايی که نه زمين است نه آسمان.
تعلقی نيست که تعليق است هر چه هست.6 ساعت بی هوش بودن هم بدک نيست.
گاهی
معلق
باران رادوست دارم. اما شرمم می آيد از همهء کسانی که کنار خيابان می خوابند. و من سقفی هست که زير آن بخسبم
باران می بارد و جشن عاطفه ها می گيرند. دل کسانی را به رحم می آورند که خود صورت با سيلی سرخ می کنند و نان شب را تقسيم می کنند با ... و آن ها روبه روی تلويزيون های خود فقط نگاه می کنند و می خندندو به تابستانی فکر می کنند که پول هايشان را بايد خرج کنند.پول های بادآورده ای که از آن ماست. از آن من وتو که ملتيم!
تف بر اين علی گويان معاويه صفت
و تف بر من که کاری نتوانم! از چه ندانم.

شعاری شد. ولی ديگه دارم خفه می شم....
قصد آن دارم که امشب مست مست
پای کوبان شيشهء دردی به دست
.
.
.
خيلی جدی نگيرم خودم رو. من که الان نه رو زمينم نه آسمون. يه جايی اين وسطا يا اول و آخرا معلق شدم. با اين بی فشار خونی!!
دوپايی که به ظاهر آدم باشد ديده ای؟ بی فشار خون.
سه بار فشار خونم را گرفتند. هيچ چيز نشان نداد. با اين حال من هنوز از دی شب تا به حال زنده ام و هيچ خبری نيست.نبضی نيست اما زندگی هست. کار هست. نفس کشيدن هست!
پررويی را هم حدی است! که در من نيست!
نوک انگشتان خميده، با ناخن هايی جويده و کج و معوج. خودکار لای شست و اشارهء دست راست؛ با تکيه بر انگشت وسطی. دست چپ محکم، روی کاغذ.
تصوير، سايهء دست روی کاغذ
تصوير، حرکت مدام ماشين و خط خوردگی های مدام کاغذ
تصوير، روشنايی متحرک و سايه وار
تصوير، بی خيالِ دست. بی هدفيِ نويسنده از نوشتن.
کات
گاهی نوشتن هم چيز غريبی است