از شرکت می زنم بيرون. عصر پنج شنبه است. آسمون ديوونه ام کرده. به سه نفر زنگ می زنم. دوتاشون با دوستاشون بيرونن. يکی شون خونه نيست. همين جوری سر به هوا تا پارک وی رو می يام. پياده. گاهی متوجه می شم که چپ چپ بهم نيگا می کنن. کاريشون ندارم اگه سرشون رو يه کم بالا بگيرن اونام حتما سر به هوا می شن.
سوار تاکسی می شم و انتهای ولنجک پياده می شم. راه. راه. راه. نقاشی روی برف. آواز. دويدن. پرواز...
و بر می گردم. هوا داره تاريک می شه. تا پمپ بنزين ولنجک پياده توی برف. برف می ياد. وای. کودک شده ام. يادم می ياد اما اون وقتا گاهی ديگه سرما منو می کشت و فقط کرسی هميشه گرم خونمون بود که گرمم می کرد و مادرم که مهربان ترين روی زمينه و شايد حتی آسمون...
پر از احساسی خوبم و دلم می خواد به اشتراک بذارم اين احساس رو. هيچ کسی نيست اما. فقط فکر ابر مهربونم و سفيدی هميشگی ام باهامه. احساسم رو با تخيلاتم به اشتراک می ذارم.
چه قدر می تونم الان مهربون باشم با همهء کسانی که می شناسم و نمی شناسم. اما اين جا که کسی نيست....
برف. برف. برف.
No comments:
Post a Comment