اهل زدن حرفهاي شاعرانه نيستم. اهل حرف زدن نيستم اصلا، اما نميتوانم بنشينم و ببينم كه چهطور هشت سال زحمت كسي كه از همه طرف مورد حمله بود، ظرف فقط چند ماه دود هوا ميشود و پر ميكشد.
نميتوانم ببينم با يك سخنراني تمام دنيا ما را بايكوت ميكنند.
چه خواهد شد در اين چهار سال؟ ميترسم از اين احساس كه ديگر هيج جاي امني نخواهد بود. ميترسم از رفتن، از ماندن، از بودن
چرا وقتي ميتوان با درايت و محبت دستهاي بيشتري را فشرد، بايد خنجر به دست گرفت و رجز خواند!
ما كجاي جهان ايستادهايم؟
No comments:
Post a Comment