November 3, 2005

نيمه شب است. دوي نيمه شب. كتاب مي خوانم و نمدام چرا راديوي اين ماس ماسكِ جديد را راه مي اندازم. همين طور كه گوش مي دهم و مي خوانم. ناگهان حس مي كنم كه نه مي خوانده ام نه مي شنيده ام.
روي تختم دراز كشيده ام و موج راديو را تنظيم مي كنم. صدايش را كم مي كنم كه بقيه را اذيت نكند. گوشي را مي گذارم توي گوشم تا فقط خودم بشنوم.
رفته بودم به سال هاي دور. سال هايي كه راديو دوست خوبي برايم بود. برنامه هاي شب به خير كوچولو. قصهء شب. و برنامهء‌بعد از آن كه اسمش يادم نيست و راه شب.
سال هاست كه به راديو گوش نمي دهم. بقيه نيستند. تخت نيست. من هستم و ماس ماسكي كه ترجيح مي دهم صدايش را خفه كنم. اما نمي توانم. مرا به سال هاي دور مي برد....

No comments: