November 29, 2005

این هم قولی که داده بودم: (با تشکر از شوپه)

ایمور: مادرم که مُرد همهء تنش بوی باروت می داد. وقتی هم که شستنش بازم بوی باروت می داد. وقتی هم جنازه شو توی ده چرخوندن, همهء ده بوی باروت گرفت. وقتی هم خاکش کردن همهء دشت بوی باروت گرفت. از اون به بعد همهء گلایی که اون جا در می اومدن هم بوی باروت می دادن.
--
زن: انگلیس می گن جای خوبیه, شنیدم ایرونی ام زیاد داره, فقط همش بارون می یاد
ایمور: واسه ما که اینقدر آفتاب دیدیم زیاد بد نیست
--
ایمور: قشقایی ها می گن هر جا باد بوزه گلها هم همون جا در می یان, بد نیس آدم بعضی وقتا همین طوری راه بیفته ببینه سر از کجا در می یاره. فقط نباید هیچ جای دنیا کسی منتظرت باشه
--
ایمور: انقدر عشقای نیم بند خرج این دختره می کنن که می شه باهاش آتیش همهء جنگای دنیا رو خاموش کرد. (منظور دختر اصلی نمایش نیست)
---
زن: می خوای بگیم پدر این بچه تویی؟
ایمور: نه...
زن: چرا؟
ایمور: می فهمن
زن: چه طوری؟
ایمور: آزمایش می کنن
زن: مگه بیکارن هر کی هر چی گفت, آزمایش کنن؟
ایمور: ببین من دوست ندارم بگم پدر بچه ای هستم که پدرش یکی دیگه اس.
زن: چرا؟
ایمور: دوس ندارم
--
ایمور: می خوام یه اعترافی بکنم. بعضی شبا دلم می خواد این دختره رو بیارم توی اتاقم, فقط همین... خوب هر کسی توی زمینهء کثافت کاری با آدمای جدید تا یه جایی می تونه بره اما عوضش, شبا زل می زنم به این عکس روی قوطی شیر خشک اسلوی(؟). عکسو چسبوندم بالای سرم. چیزه خاصی هم نیست. یه مادره با بچه اش توی بغلش کنار ساحل با چترایی که زیر آفتاب باز شدن. واقعیتش من مادرمو هنوز خیلی دوس دارم. اون تنها زنی یه که اگه الان این جا بود با تمام وجود دلم می خواست مال من باشه.
--
ایمور: ما الان وسط ابراییم نمی دونم ما خیلی اومدیم بالا یا ابرا زیادی اومدن پایین
--
زن: ببین من هنوز به یه چیزایی اعتقاد دارم, هر چی من می گم تکرار کن باشه. بسم الرحمن الرحیم
ایمور: کاش حداقل می گفتی دوستت دارم
..

No comments: