هر کس که از در وارد می شود, می گویم شاید این باشد, اما ته دلم نمی خواهد او باشد. کلافه می شوم دیگر به آدم ها نگاه نمی کنم تا حدس نزنم.
سر آخر کسی می آید طرفم, می گویم چه خوب دنبالتان می گشتم,
می گوید من راوی قصه های عامه پسندم.
از خوش حالی دلم می خواهد بغلش کنم یا دست کم دست بدهم اما نمی شود, مراسم رسمی است.
به این بسنده می کنم که کمی باهاش حرف بزنم و منتظر دیدار بعدی باشم.
راستی توصیه ای هم به او کردم. دانشگاه نرود. حیف است.
No comments:
Post a Comment