November 30, 2005

Nobody knows anybody!
از نردبان بالا نمی روم,
نکند با سر نیایم پایین
.
.
.
وقتی نوشته های احسان از نوع لطفی ش رو می خونم, با خودم فکر می کنم چرا من این اراجیف رو می نویسم!

November 29, 2005

معلم گفت: انشا با موضوع آزاد, پسرک دلش می خواست انشای تخیلی بنویسد.
از نظر معلم اشکالی نداشت. من اما در انشای او که 20 هم گرفته بود, به جز زلزله, مرگ و جنگ با آمریکا چیز دیگری ندیدم.
پسرک فقط 8سالش بود. در انشای او یکی دوستش را هنگام زلزله نجات داده بود, آن دیگری دوستش را از مرگ و سومی باعث شده بود تانک های آمریکایی ها به خاک کشورش نرسند!تنها تخیل ماجرا تاریخ آخر انشا بود که سال 1405 را نشان می داد!!!

لعنت به این آموزش و ...
دختر 22 ساله بود که ازدواج کرد, با مردی 56 ساله. هر دو ازدواج اول.
بر خلاف تمام داستان ها, مرد نه ثروت آن چنانی داشت و نه کلارک گیبل بود, استادش هم نبود.
**
دختر پرورشگاهی بود.
کسی گفته بود: ما به دانشگاه ها نیازی نداریم.
و امروز دستانی دانشگاه ها را به حوزه تبدیل می کنند.
این قدم های جدید مبارک باشد!
این هم قولی که داده بودم: (با تشکر از شوپه)

ایمور: مادرم که مُرد همهء تنش بوی باروت می داد. وقتی هم که شستنش بازم بوی باروت می داد. وقتی هم جنازه شو توی ده چرخوندن, همهء ده بوی باروت گرفت. وقتی هم خاکش کردن همهء دشت بوی باروت گرفت. از اون به بعد همهء گلایی که اون جا در می اومدن هم بوی باروت می دادن.
--
زن: انگلیس می گن جای خوبیه, شنیدم ایرونی ام زیاد داره, فقط همش بارون می یاد
ایمور: واسه ما که اینقدر آفتاب دیدیم زیاد بد نیست
--
ایمور: قشقایی ها می گن هر جا باد بوزه گلها هم همون جا در می یان, بد نیس آدم بعضی وقتا همین طوری راه بیفته ببینه سر از کجا در می یاره. فقط نباید هیچ جای دنیا کسی منتظرت باشه
--
ایمور: انقدر عشقای نیم بند خرج این دختره می کنن که می شه باهاش آتیش همهء جنگای دنیا رو خاموش کرد. (منظور دختر اصلی نمایش نیست)
---
زن: می خوای بگیم پدر این بچه تویی؟
ایمور: نه...
زن: چرا؟
ایمور: می فهمن
زن: چه طوری؟
ایمور: آزمایش می کنن
زن: مگه بیکارن هر کی هر چی گفت, آزمایش کنن؟
ایمور: ببین من دوست ندارم بگم پدر بچه ای هستم که پدرش یکی دیگه اس.
زن: چرا؟
ایمور: دوس ندارم
--
ایمور: می خوام یه اعترافی بکنم. بعضی شبا دلم می خواد این دختره رو بیارم توی اتاقم, فقط همین... خوب هر کسی توی زمینهء کثافت کاری با آدمای جدید تا یه جایی می تونه بره اما عوضش, شبا زل می زنم به این عکس روی قوطی شیر خشک اسلوی(؟). عکسو چسبوندم بالای سرم. چیزه خاصی هم نیست. یه مادره با بچه اش توی بغلش کنار ساحل با چترایی که زیر آفتاب باز شدن. واقعیتش من مادرمو هنوز خیلی دوس دارم. اون تنها زنی یه که اگه الان این جا بود با تمام وجود دلم می خواست مال من باشه.
--
ایمور: ما الان وسط ابراییم نمی دونم ما خیلی اومدیم بالا یا ابرا زیادی اومدن پایین
--
زن: ببین من هنوز به یه چیزایی اعتقاد دارم, هر چی من می گم تکرار کن باشه. بسم الرحمن الرحیم
ایمور: کاش حداقل می گفتی دوستت دارم
..
کِی پیدا می شی؟
حالا از آن کوچه که بگذری, فقط دیوارها سلامت می کنند
..
یکی از چیزهایی که گاهی فکرم رو مشغول می کنه, اینه که چه جوری همهء ما خیلی راحت جونمون رو می دیم دست راننده تاکسی ها و خطی ها و کلا سوار یه همچین ماشینایی می شیم.
اشتباه نکنید از مرگ نمی ترسم. ولی فکر می کنم با این وضع رانندگی که هر لحظه احتمال تصادف می ره, قطع نخاع شدن چه شکلییه؟
راستش به این فکر می کنم که هیچ مرجعی نباید به اینا رسیدگی کنه؟ ساعت کارشون, سرعتشون, ایمنی ماشینای قراضه شون و ...
خوب می تونین بهم فحش بدین و بگین این جا ایرانه. ولی من می گم چند بار سوار خطی های کرج تهران بشین, حالتون سر جا می یاد.

November 27, 2005

امشب نه آغاز و نه انجام جهان است
.
.
.
اما من به طرز غریبی حالم خوبه
!!!
لازمه كه تشكر كنم از زحمات فِنچه و تربچه كه اگه نبودن، حالا حالاها غول چه اين طرفا پيداش نمي‌شد و شما سعادت ديدنش رو نداشتين.
مفتخرم كه دوست جديدم رو به شما معرفي كنم:
اين شما و اين غول‌چه
یه روز بچه دید مامانش براش یه دوست آورده.
از اون روز, دوستش همیشه پیشه.
مامانِ بچه غول چه سلام می رسونه
هیچ درختی نیست که به جای درخت های قدیمی بنشانیم

November 25, 2005

باد می آید و بافه های مویت را تا دوردست ها می برد.
خورشید می تابد و خرمن موهایت می درخشند.
من این جا منتظرم اما,
شاید که سر برگردانی
روتيتر:با امير رضا کوهستانی,از کوچه های شيراز تا تئاتر بروکسل

تيتر:من «مرتکب» کارهايم می شوم!


ممنون از احسانین که بالاخره منو مجبور کردن بعد سال ها تئاتر ببینم!!
به مدد اینترپیت توی IMDB هم نمی شه جست و جو کرد.
یعنی این که به فیلتر شده ها پیوست!!

November 23, 2005

هفته نامهء کودکان ایران
دوست


صاحب امتیاز: موسسه تنظیم و نشر آثار امام"ره"
سال پنجم, شماره 209
پنج شنبه 19آبان 1384

خوب همهء این مشخصات رو آوردم که بگم پایین این مجله یه چیزی هست به اسم کتاب در مجله! و این شماره جلد دوم کتاب کامل سلاح های دستی!! رو چاپ کردن.

که قاعدتا بچه ها می تونن اون رو از روی خط چین جدا کنن و نگه دارن. توی هر صفحه عکس یه اسلحه اس و مشخصات مربوط به اون و من نمی فهمم این چه ربطی می تونه داشته باشه به بچه های کوچک!!
خشونت رو این جوری منتقل می کنیم؟؟؟
نمی گم حرف از گل و بلبل بزنن, ولی واقعا بچه ها چه نیازی دارن به هم چین اطلاعاتی
!
کجا می ریم؟
ب.ت: من هیچ هندونه ای ندیدم, تو دیدی؟

November 22, 2005

اين‌جا بن‌بست غريبي است!
سفيد مي‌پوشي و من به انتظار روزهاي سپيدترم براي تو

...
دي‌روز دلم مي‌خواست كه عين اون تسبيح كرمي كه خلسم برام آورده بود و يكي برام گمش كرد داشته باشم و امروز ژاكت سبز خوشگلم رو كه خانم صاحب برام خريده بود گم كردم!

November 21, 2005

110 و برخورد جالب

دی روز داخلی یکی از هم کارانم را گرفتم. یه خانمی که صدای دوستم نبود یه چیزایی نامفهومی گفت که من اون موقع نفهمیدم. و هی وسطش هم با یکی دیگه حرف می زد. دو بار سلام کردم که یهو سرم داد زد:
چرا انقد سلام می کنی اَه
و تق گوشی رو گذاشت.
بعدا فهمیدم که پلیس 110 بوده! و برخورد اون خانوم برام خیلی جالب بود. فرض کنین من واقعا به 110 احتیاج داشتم و هول کرده بودم و هی سلام می کردم باید این جوری باهام برخورد می شد!!
آدم هایی هستند که باهوشند و کسانی هستند که نابغه اند,
غول ها اما به درد لای جرز هم نمی خورند.
گاهی به کاوه سری می زنم و امروز دیدم پلی زده به رهی, سلام آق فرانسوی

November 19, 2005

تعدادی کتاب به فروش می رسد. به کتاب
مراجعه فرمایید.

November 18, 2005

از این جا تا نقطهء آخر, تا مرگ چه قدر دور می نماید!
این جاده, کِی به انتها می رسد؟
کِی؟
می توانم دوباره راه بروم و پرواز کنم؟
می توانم دوباره دست هایم را بر فراز شهر باز کنم و پرواز کنم؟ با بلوزی سفید؟
می توانم دوباره مست شوم از صدای خنده ها؟
و تصحیح کنم گفته ها را؟
می توانم دوباره بخندم؟

November 17, 2005

از این جا که نگاه کنی, گاهی چراغی می بینی
که همیشه خاموش است
.
.
.

November 15, 2005

شب هایی به عمق ویل,
و روزهایی کوتاه تر از دانهء گندم
چه کسی گناه این شب ها را به دوش خواهد کشید
!
نامه ای به مترسک دیروز, خشمین امروز:

"سلام.

این درباره‌ی مطلبِ مترسک در هشتمِ نوامبر است، آنجا که نوشته‌ای "راستی توصیه ای هم به او کردم. دانشگاه نرود. حیف است". فرض می‌کنم که نویسنده‌ی آن وبلاگ (که نوشته‌هایش را دوست دارم) در سنی است که باید واردِ دانشگاه شود، و تو توصیه کرده‌ای نشود.

این را می‌فهمم که چرا می‌گویی بچه‌ها را نفرستند مدرسه، و موافق هم هستم—خودِ من هم اگر (دور باد!) بچه‌ای داشتم، اگر امکانِ عملی‌اش برایم بود نمی‌فرستادم‌اش مدرسه و خودم چیز یادش می‌دادم. اما ماجرای دانشگاه فرق می‌کند: نه فقط چون کسی که وارد می‌شود آن‌قدر کوچک نیست که هر خزعبلی را بتوانند در ذهن‌اش بنشانند، که—مهم‌تر—چون، اضافه بر این، راهِ عملیِ دیگری نمی‌شناسم که آدمِ جوان بتواند در این مدتِ کوتاه (چهار-پنج سال) این‌قدر دنیایش را بزرگ‌تر کند. این آدم‌ها نوعاً دیگر مدرسه رفته‌اند، و حالا امر دائر است بر اینکه یک‌دفعه بیفتند وسطِ این جامعه‌ای که گاهی خوب توصیف‌اش می‌کنی که چه متعفن است، یا اینکه چند سالی در دانشگاه باشند و چیزی یاد بگیرند و بافرهنگ‌تر شوند. خودِ تو، شهرزاد، آیا—به هر معنایی—بهتر از این می‌بودی اگر مدتی در شریف نبودی؟

متوجه هستم که شاید آن که به او توصیه کرده‌ای در وضعیتِ‌ خیلی خاصی بوده. نگرانیِ من این است که خواننده‌های خیلی جوانِ تو بخواهند ژستِ احمقانه‌ای بگیرند و دانشگاه نروند. نمی‌گویم که حرف‌ات احمقانه است؛ می‌گویم که می‌توانم تصور کنم حرف‌ات باعث شود آنها دانشگاه نروند بدونِ‌اینکه دلیل‌های تو را شنیده باشند و فقط از این حالتِ گفتنِ تو خوش‌شان آمده باشد، و این احمقانه است.

دلیل‌هایت را یک وقتی برایشان بگو.

خودت را مقید نکن که به من جواب بدهی.

شاد باشی،
www.annette.persianblog.com"

November 13, 2005

در میان ابرها
گروه تئاتر مهر شیراز
تئاتر خیلی خوبی بود. میزانسن, دکور ساده ولی خیلی عالی.
بازی ها هم خوب بودن.
ایده و اجرا هم که معرکه بود.
اینترنت پرسرعت که داشتم یه کم از دیالوگهاش می نویسم.
شهرزاد بر ترک موتور می تازد
خوب فکر کنم فقط سوار موتور به عنوان وسیله نقلیه نشده بودم که اونم شدم. ترافیک وحشتناک و قراری که باید سر موقع می رسیدم! دیدن تئاتر "در میان ابرها". خداییش تجربهء جالبی بود. اتوبان, ویراژ, زانوهام که باید مراقیشون می بودم که به ماشینای بغلی نخوره. پشیمون نیستم چون تئاترش همون طور که احسان گفت, عالی بود. آها نکته اش هم اینه که تا آخر مسیر آقای راننده رو نگرفتم؛ شاید تا به حال مسافر شجاعی مثل من نداشته. و نکته مهم تر اینه که داداشم ا.ل اجازه صادر فرمودن بنده ترک موتور بشینم.
وقتی نوجوانی 16ساله کارد به دست می گیرد و دو کودک 5 و 6 ساله و نوجوانی 14 ساله را سلاخی می کند. به کدام ایدهء خوشایند بیاویزیم داستان های خود را.
گله می کنند که چرا بالای 80% داستان های کنونی در مورد مرگ و خودکشی است و نگاه نمی کنند که چرا این گونه است.
دلم به درد می آید وقتی می بینم در روزنامه های وزین این مملکت چه راحت از کنار این مسایل می گذرند و آن را با آب و تابی که مخصوص نشریه های زرد است گزارش می کنند
...
جوک جدید سراغ نداری؟
عکس عروسی شان روی میز است. در قابی چوبی. تاج عروس توجه ام را جلب می کند. دگمه ای در دست عروس است که با آن چراغ های روی تاج را روشن و خاموش می کند.
می گوید آلبوم داخل کمد است اگر می خواهی می توانی عکس ها راببینی.
بیش تر عکس ها سیاه و سفید و قدیمی اند.
همان صفحه اول بغض گلویم را می گیرد.
خاله ام با کمری ناقص -همان پیرزن ننه گیلانه را در نظر بگیرید, اما با سنی کم تر از 60- همان عروس زیبای درون قاب است.
همان که گرد زمان بر موهای هم چون شبق اش پاشیده
...
می اندیشم
نه اصلا نمی اندیشم
این روزها حوصله ای اگر هست فقط برای لودگی است
واقعا دیگه نمی دونم چی باید گفت. حتی آدم های معتقد هم فکر می کنم نسبت به این حرف ها یه واکنشی نشون بدن:

شرق-شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۴
احمدى نژاد:
ايران بايد سكوى ظهور امام زمان شود

آدم یاد سکوی پرتاب موشک می افته!
یاد اتوبان ها افتادم که قرار بود برای سهولت در امر ظهور ساخته بشن و بیشتر شن!

November 8, 2005

هر کس که از در وارد می شود, می گویم شاید این باشد, اما ته دلم نمی خواهد او باشد. کلافه می شوم دیگر به آدم ها نگاه نمی کنم تا حدس نزنم.
سر آخر کسی می آید طرفم, می گویم چه خوب دنبالتان می گشتم,
می گوید من راوی قصه های عامه پسندم.
از خوش حالی دلم می خواهد بغلش کنم یا دست کم دست بدهم اما نمی شود, مراسم رسمی است.
به این بسنده می کنم که کمی باهاش حرف بزنم و منتظر دیدار بعدی باشم.
راستی توصیه ای هم به او کردم. دانشگاه نرود. حیف است.




فرياد بی آوا - شعری از ناديا انجمن
صدای گامهای سبز باران است
اينجا ميرسند از راه، اينک
تشنه جانی چند دامن از کوير آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اينجا ميرسند از راه، اينک
دخترانی درد پرور، پيکر آزرده
نشاط از چهره ها شان رخت بسته
قلبها پير و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش ميبندد
نه حتی قطره اشکی ميزند از خشکرود چشمشان بيرون
خداوندا!
ندانم ميرسد فرياد بی آوای شان تا ابر

تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!

اسد 1381


و او مُرد, اما نه به مرگ طبیعی, که به دست هم سر!!! خویش

November 6, 2005

به گمانم این شهر مرده است.
این کشور نیز
به هر جای دنیا که می روی با انگشت نشانت می دهند با پوزخندی بر لب.
از این همه سیاهی لجم گرفته.
دی شب باران آمد.
آن مرد نیامد.
باران آمد و ما را با خود برد به شهرهای دور, به هوایی تازه
آن مرد خواهد آمد

November 4, 2005

این هم حرفی است...
آورده اند: اگر سه عادل بگویند ماه را دیده اند, آن روز عید است.
من در عجبم: چهار مرجع,(مجتهد) اعلام می کنند و عید نمی شود!!

گمان من این است که اگر عید فطری هست فقط برای ایجاد اتحاد بین مسلمین است نه افتراق
...

November 3, 2005

نيمه شب است. دوي نيمه شب. كتاب مي خوانم و نمدام چرا راديوي اين ماس ماسكِ جديد را راه مي اندازم. همين طور كه گوش مي دهم و مي خوانم. ناگهان حس مي كنم كه نه مي خوانده ام نه مي شنيده ام.
روي تختم دراز كشيده ام و موج راديو را تنظيم مي كنم. صدايش را كم مي كنم كه بقيه را اذيت نكند. گوشي را مي گذارم توي گوشم تا فقط خودم بشنوم.
رفته بودم به سال هاي دور. سال هايي كه راديو دوست خوبي برايم بود. برنامه هاي شب به خير كوچولو. قصهء شب. و برنامهء‌بعد از آن كه اسمش يادم نيست و راه شب.
سال هاست كه به راديو گوش نمي دهم. بقيه نيستند. تخت نيست. من هستم و ماس ماسكي كه ترجيح مي دهم صدايش را خفه كنم. اما نمي توانم. مرا به سال هاي دور مي برد....

November 1, 2005

اهل زدن حرف‌هاي شاعرانه نيستم. اهل حرف زدن نيستم اصلا، اما نمي‌توانم بنشينم و ببينم كه چه‌طور هشت سال زحمت كسي كه از همه طرف مورد حمله بود، ظرف فقط چند ماه دود هوا مي‌شود و پر مي‌كشد.
نمي‌توانم ببينم با يك سخن‌راني تمام دنيا ما را بايكوت مي‌كنند.
چه خواهد شد در اين چهار سال؟ مي‌ترسم از اين احساس كه ديگر هيج جاي امني نخواهد بود. مي‌ترسم از رفتن، از ماندن، از بودن
چرا وقتي مي‌توان با درايت و محبت دست‌هاي بيش‌تري را فشرد، بايد خنجر به دست گرفت و رجز خواند!
ما كجاي جهان ايستاده‌ايم؟
پازل