May 7, 2006

افاضات

مسمویت چیزی است شبیه افسردگی!

4 comments:

Anonymous said...

همه‌اش کلمه قصار. چرا گاهی فکر نمی‌کنیم ممکن است حرف زدن‌هایمان هم دیگران را مسموم کن یا تا سرحد مرگ ببردشان. چرا نگرانی آدم‌ها را نمی‌فهمیم؟ چرا گوش‌هایمان را می‌گیریم و پلک‌هامان را می‌بندیم؟ تو را به خدا بگویید چرا؟ مسمومیت چی؟ چقدر زندگی برای بعضی راحت است. چقدر سبک قدم می‌زنند. چقدر راحت می‌حرفند و می‌بالند و می‌افاضند بی‌خبر از این‌که شاید یکی در دوردست دارد طعم مرگ می‌چشد یا آهسته آهسته روح‌اش صیقل می‌خورد برای این‌که یک چیزی، نوری، چیزی را بتاباند به یک تیکه یخ.

Anonymous said...

وقتي مسموم مي شي چي کار مي کني؟

blog said...

از این که هی می افاضم شرمنده, کار دیگه ای بلد نیستم. ولی نه چشم هایم را گرفته ام و نه گوش هایم را. سبک هم قدم نمی زنم که بار این هستی بسیار سنگین است برایم, کاش اما آن یک تک یخ این جا بود...

blog said...

وقتی مسموم می شم تا صبح استفراغ(ق) می کنم.