کودک دست در دست بزرگ او وارد یک پاساژ شد, به کودک گفت چشم هایت را ببند و با من بیا, کودک با چشم بسته آهسته می رفت و فقط صدای کودکان دیگر را می شنید, گفت چشم هایت را باز کن,
کودک چشم هایش را که گشود از خوش حالی نمی دانست چه کند.
همه جا پر از لگو بود...
کودک چشم هایش را بسته, اما دستش در دست کسی نیست.
کودک چشم هایش را که گشود از خوش حالی نمی دانست چه کند.
همه جا پر از لگو بود...
کودک چشم هایش را بسته, اما دستش در دست کسی نیست.
1 comment:
چند وقته؟
Post a Comment