May 25, 2006

خواب

دي شب خوابت را ديدم، با پيراهني زيبا. پردهء خانه ام را عوض كرده بودي، سفيد و زيبا بودند و تو خوش حال و باز با من زندگي مي كردي. فقط ناراحت شدم از دست گل پياز، مي خواستي برايش كيك درست كني، اما لحن بدي داشت و به جاي ظرف مخصوص قابلمه اي كهنه به تو داد. همان پيش خودم بماني به تر است. با هم حرف مي زنيم و زندگي مي كنيم. سيگاري هم مي گيرانيم به جاي روزهايي كه به خاطر ما بچه ها در خانه سيگار نمي كشيدي و من خودم سيگارت را روشن مي كنم تا ببخشي ام. با تو زندگي چه قدر ساده مي شود. حتي اگر گاهي بيايي به خوابم. هر چند كوتاه.

No comments: