July 13, 2006

خنده, چال

گاهی می آیی می نشینی روزها و ساعت ها.
نمی بینمت, اما می دانم که هستی, نفس کشیدن مشکل می شود. خواب که ندارم و تو هستی و من نمی بینم ات.
گاهی آن قدر می آیی که حس می کنم اگر دست دراز کنم لمس ات خواهم کرد.
گاهی اما چه ساده دور می شوی
و من در سراب خویش می مانم.
در سرابی که مرا در آغوش گرفته است.
گاهی کاش بیایی به واقع

1 comment:

Anonymous said...

احساس یه هوای پر مه بهم دست داد که هر چی دست میکنم توی مه هیچی دستم رو نمیگیره ...
واقعیت یعنی چی ؟ یعنی ماده و تبدیل به ماده شدن !؟ میدونی خیلی فکر کردم مرز من و فضای خارج از من، به راستی از کجا شروع میشود! یعنی میشه مرزی بین وجود من و وجود دیگران تصور کرد! بزار یه مثال بزنم، وقتی داری توی دریا همراه یکی دیگه شنا میکنی رو با زمانی که داری کنار همون نفر(روی زمین توی فضای پر هوا) راه میری، رو تصور کن، چه فرقی با هم دارن؟ آیا فضایی که توش سیر میکنیم تاثیری در احساس نزدیکی ما به دیگران داره یا نه؟ اصلن فاصله بین و من دیگری با چه فضایی پر شده؟