January 24, 2008

ابن الوقت

شرم دارم از خود که به فکر شوفاژ خاموش خودم هستم و به فکر مردمانی از جنس درد نه

January 22, 2008

شوفاژ های خاموش

نمی دونم این همه دم و دستگاه عریض و طویل دولت برای چیه؟ وقتی نمی تونن بفهمن که اگه گاز نیروگاه برق رو قطع کنن و بعد هم ایده بزنن که خاموشی برنامه ریزی شده در سطح شهر و کشور داشته باشیم، گازی که به ملت برای مصرف خانگی می دن ( وقتی
اکثر خونه ها شوفاژ خونه دارن و اون هم بدون برق کار نمی کنه) به چه دردی می خوره؟ واقعا به این فکر نمی کنن؟
کجا می شه به دولت مزختم!! ایده داد؟

January 19, 2008

خودشرمندگی

این روزها فیلم می بینم و کتاب می خونم زیاد. اما توی جادو و کتاب خیلی وقته چیزی ننوشتم.
ولی یه چیزی کمه. یه چیزی که نمی دونم چیه
شاید دلم تابستون می خواد
شاید دلم کافه گردی می خواد

January 15, 2008

بی مسئولیت

به این فکر می کنم که می شه یه ماشین خوب داشت که توی برف و سرما گیر نکنه و اونوقت کلش رو تا خرخره پر نون کرد؟ نون برای کسایی که توی این سرمای سگ کش که گاز ندارن و نون هم نیست یا اگه هست خیلی گرونه
به این فکر می کنم که گیرم اون ماشین خوب باشه، چن نفر رو می شه این جوری نجات داد؟ به این می گن هوش جزیی؟ این که وقتی دولت عدالت محور از ریز بار هر مسئولیتی طفره می ره و همه چی رو به سیاست ربط می ده، یه نفر یا چند تک نفر جند نفرو می تونن نجات بدن؟
یاد بم می افتم. توی اون روزهای زلزله وقتی یکی از بارهامون شیر خشک و پوشک و کلا چیزای مربوط به نوزادها بود. دو تا دکتر توی هواپیما بودن که توی بیمارستان نوزادها کار می کردن وقتی فهمیدن بار من شیر خشکه گفتن که توی بیمارستان ما اصلا شیر خشک نیست و کسی یه چنین باری نیاورده. تعجب کردم و بهشون قول دادم که واسه اونا هم ببرم ولی وقتی توی فرودگاه داشتم بارها رو تحویل می گرفتم و دیدم دو تا بسته شیر کمه و عجیب این که توی چرخ اون دکترها بود، ناراحت شدم. شیرها رو ازشون پس گرفتم و اونا شرمنده گفتن: فکر کردیم شاید نیارین
این وسط زدم به صحرای کربلا
ولی همون چن بسته هم توی اون بیابون نعمتی بود. حالا اگه کسی ماشین خوبی داره. بسم اله. من پایه ام.

January 11, 2008

برف


یه کرسی با یه لحاف کرسی طوسی و قرمز
یه سینی مسی بزرگ روی کرسی پر از خوراکی و تنقلات
سه تا بچه قد و نیم قد دور کرسی که اون جا هم دست از شیطنت و بازیگوشی بر نمی دارن
یه مامان که توی آشپزخونه داره غذا درست می کنه
یه بابا که توی اتاقش داره روزنامه می خونه یا تلویزیون نیگا می کنه
این یعنی زمستون

سه تا بچه توی برف
بدون تاکسی
پای پیاده از خونهء خاله تا خونهء خودشون
یه مامان که هی می ره بالا پشت بوم و از اون جا توی تاریکی سعی می کنه بچه ها شو ببینه
یا می یاد سر کوچه که پس اینا کی می رسن؟
بچه ها می رسن
مامان روی پشت بومه
بچه ها یخ زدن
می دون بغل مامان
چهار تایی با هم گریه می کنن
این یعنی زمستون
یه بابا که رفته جبهه!
نصف شب یکی محکم می کوبه به در
دختر کوچیکه از همه زودتر بیدار می شه
می دوه سمت در تا زانو توی برف
برف می یاد
درو باز می کنه و می بینه بابا پیر شده
می ترسه
ولی به هیچ کی نمی گه
بابا پیر نشده اونا فقط برف بودن
این یعنی زمستون
مدرسه دخترک تعطیله
خواهر و برادر اما مدرسه دارن
می ره نون بخره
رو یخ ها لیز می خوره
خیلی درد داره
گریه نمی کنه ولی
این یعنی زمستون
دخترک نشسته توی خونه
تنها
بدون کرسی
بدون هیچ کی
با یه سری عکس
برف می یاد
این یعنی زمستون

January 6, 2008

نوستالژی

یکی یکی فایل ها را گوش می کنم
صدای همه را
صدای همه کسانی که زمانی برایم پیغام تلفنی گذاشته اند
و چه حس غریب و شادی دارم الان
انگار کن که همان روزهاست
دلم برای همه تنگ شده
...

برف و مهربانی

اگه آقای رانندهء هیوندای و 206 نبودن من احتمالا هنوز توی خیابون منتظر تاکسی بودم که بیام سر کار.
ارادت مند همهء آدم های با مرام

January 3, 2008

پارادکس

برف که تمام می شود، سکوتی عجیب همه جا را پر می کند؛ انگار کن که گرد مرگ بپاشند
برف زیباست؛ سکر آور است و افسرده کننده
شادی بخش است و غم افزا
کسی بازی می کند و کسی یخ می زند
تضاد غریبی است این سفید هم چون کفن

سفید

ِ چهره هایی هستند که تا آخر عمر گوشه ای از ذهنت را برای خود نگه می دارند. چیزی در صورتشان موج می زند، شاید هم چون آبی زلال دریا وقتی به کناره ی ساحل، به دانه های زیبای ماسه می رسد
امروز بعد مدت ها چنین تصویری، گوشه ای از ذهنم را برای همیشه با خودش کرد
( از اشغال می کنند استفاده نکردم چون زیبا به نظرم نرسید)*